خواب

خواب عجیبی دیدم. چند شبی هست که خوابهای عجیبی میبینم. خودم فکر میکنم که به خاطر استرس وضعیت این روزهای ایران باشه و گرنه دیدن زلزله در خواب و دستگیری و دنبال سرنوشت آدم گشتن واقعا حس جالبی نداره. ‏

اینترنت در ایران داره قطره قطره وصل میشه، حالا همه رسیدن سر وقت همدیگه و دارن اون خشمی که نتونستن به خامنه ای ابرازش کنند رو سر همدیگه خالی میکنن و جبهه میگیرن و غنایم تقسیم میکنن یعنی یک طوری آدمها در توئیتر دارن اسم خوبها و بدها رو مینویسن که انگار جنگ تموم شده و پیروزی بسیار درخشانی هم به دست اومده و دیگه هیچ کاری نداریم غیر از اینکه اسامی رزمندگان و جانبازان و شهدا رو بنویسیم و خیابون به نامشون کنیم و ببینیم کی در خارج و کی در داخل خلاف بقیه شاید بهش خوش گذشته باشه یا ابراز مخالفت و انزجار کرده باشه. بابا ما هنوز دشمن اصلی رو که شکست نداده نمیتونیم جبهه خودمون رو انقدر تقسیم بندی و تفرقه آمیز نگه داریم که. باید بشینیم با هم حرف بزنیم، ببینیم مشکلمون سر چیه، بشینیم مشکل رو حل کنیم یا حداقل به اختلاف نظرمون آگاه بشیم و بهش احترام بذاریم. اینطوری میشه که میتونیم مردم باشیم، تبدیل میشیم به چیزی که ممکنه حکومتها ازش بترسن و حساب ببرن و نظرش رو بپرسن. اینطور اما تبدیل میشیم به گروههای متفرقی که هیچوقت انگار هیچی نمیشیم. ‏

کاش تغییر میکردیم ما

ایران؟

وضعیت ایران چی میشه؟ هیچی. الان نزدیک به یک هفته است که اینترنت قطعه و تماس با ایرن هم، مگر یک دو نفری که یه سوراخی پیدا میکنن و بعد از ساعتها تلاش ممکنه فیلترشکن هاشون کار بکنه یا نکنه. و چه افقی پیش رو ایران هست؟ راستش الان دازم این رو اینجا مینویسم که یک جای پایی باقی بذارم که بتونم بعدا بهش برگردم یا به بقیه ارجاعش بدم.‏

مشکل اساسی ایران فرهنگ جامعه است، این چیزیه که ممکن نیست من با کسی بیشتر از 10 دقیقه حرف بزنم و متذکر نشم. تاریخ ایران 200-300 سال اخیر رو که میخونی و یا ایدداشتهای آدمها، سفرنامه های داخلی و خارجی  به خوبی واضحه که مشکل امرروز جامعه ایران رو در قاجار و پهلوی هم داشتیم. گاهی اوقات شکلش متفاوت بوده، مثلا در دوره قاجار عموم مردم نیازی به آزادی پوشش احساس نمیکردن، خودشون مسلمون های معتقدی بودند اما مثلا همون مقع هم با بهایی ها برخورد میشده  و روشنفکرها هم همینطور. اما در اینکه یک طبقه حاکم خودشون رو صاحب مال و جان تمام مردم میدونستن در تام این دوران مشترک بودیم. و این آیا یک فرهنگ وارداتی است؟ یا به ریشه های خودمون برمیگرده؟  مربوط به کم‌کاری حکومتهاست یا کم کاری مردم؟

بعد میرسیم به داستان حکومت ها، مثلا در زمان تغییر قاجار به پهلوی، حتی نخبگان جامعه مطمئن بودن که  دموکراسی و جمهوری برای ایران زوده، پس فقط دنبال یک شاه بهتر بودن. بعد در دوره 1357 همه مطمئن بودن که شاه و سلطنت نمیخوان و جمهوری میخوان، جمهوری خلق کمونیستی هم که نمیخوان پس به محض اینکه خمینی جمهوری اسلامی رو گذاشت جلوشون گفتن آففرین، همینه . بعد ولایت فقیه چطور توی مغز  ایرانی نشست؟ به سادگی. محمدرضاشاه در طول دوران سلطنتش مدام این ایده رو تقویت میکرد که یکی باید اون بالا باشه و وزیر و وکیل برای مردم کار نمیکنن و یکی باید باشه که دستورات همایونی صادر کنه و  دلش برای مردم بسوزه و استراتژی رو مخص کنه. از اون طرف انتخابات کاملا نمایشی انجام میشه و مردم اعتمادشون رو به سیستم دموکراسی از دست میدن و باز برمیگردن به آغوش همون دیکتاتوری که حق انتخابش‏ون رو سلب کرده. ‏

یک مشکل اساسی امروز جامعه ایران چیه؟ اینکه هیچ سرمایه اجتماعی نداره. یعنی چی؟ یعنی اینکه آینده ایران رو قراره کی بچرخونه؟ کدوم تفکر؟ اصلاح طلبان داخلی به شدت تخریب میشن ، از طرفی به شدت هم به نظام وابسته هستند ، به صورت  فامیلی یا اعتقادی ، خاندان پهلوی که شبیه جوک میمونن و بقیه اپوزوسیون هم که حتی نمیتونن سر زمان جمع شدن جلوی سفارت ایران در  لندن  به توافق برسن؛ چه برسه به اینکه بخوان حکومت راه بندازن. از طرفی اختناق سیاسی انقدر ایران طولانی بوده که اصلا میانگین انسان ایرانی توانایی فهم سیاسی خواسته های خودش رو هم نداره. یعنی مثلا نمیدونه که با این علائقی که داره در یک دنیای  آزاد باید به کدوم حزب  رای میداده. آخرین اطلاعات سیاسی که داره مربوط به اوایل قرن بیستم و نبرد فاشیسم و کمونیسم و سوسیالیسم و اولیگارشی بوده. ‏

همه اینها رو مرور کردم تا بگم هیچ راه نزدیکی به سعادت در جلوی ایران نمیبینم و به قول نامجو : دور ایران رو تو خط بکش ، حتی اگر داخلش هستی. ‏

هیولا

زندگی چطوری سخت میشه؟ یکی از راههاش اینه که مدتهای طولانی با آدمهای شبیه خودت معاشرت کنی، یا اصلا با کسی معاشرت نکنی، بعد اینطوری بعد از یه مدت انگار برمیگردی به تنظیمات کارخانه و غزت تصمیم میگیره با کسی غیر از خودت حال نکنه! اینطور میشه که دیگه رفتارهای معمولی آدمها هم برات باعث تعجب یشه و اصلا کلا فراموش میکنی که باباجون همه عشق و حال ‏ماجرای دنیا به همین تفاوتهاست.‏ بعد یهو میبینی که کلا ازدیدن نسل بشر خسته شدی و حاضری  که در تنهایی بمیری اما مجبور نشی که با این جماعت معاشرت کنی و آروم آروم میشی همون هیولایی که میتونستی باشی. هیولاها تنها زندگی میکنن چون فکر میکنم حتی تحمل دیدن هیولاهای دیگه رو  هم ندارن و خب کیه که بدونه یه هیولا توی تنهایی هاش چه کار میکنه؟

شاید اگر به جای اینهمه پیشرفتهای الکی علم  دانشمندها نشسته بودن  واقعا روی فعالیتهای اوقات فراغت هیولاها فکر کرده بودن الان من انقدر خسته از معاشرت نبودم و داشتم مثلا لگوی هیولایی درست میکردم. ‏

ماشین زمان

فکر کن مثلا یک روزی سال 1388 که وسط یه سری رابطه مریض و نصفه و نیمه بودی یکی برمیگشت روزگار الانت رو برات تصویر میکرد. شانس اینکه باور کنی چقدر بود؟ برای خودم؟ فکر کن طرف بهم میگفت که 10 سال بعد در چنین روزی، دلتنگ از دوری زنت در غربت روی تخت دراز کشیدی و پسرت همایون که البته گربه است رفته زیر پتو و چنگ زده به پات و خوابیده و از  شدت دلتنگی و تنهایی داری برای دیدن نوه عمه ات و شوهرش که فقط یکبار از نزدیک دیدیش لحظه شماری میکنی، از تعهدت در رابطه ای که حالا داری وراد سال دهمش میشی خوشحالی ، داری سعی میکنی که ورزش روزانه رو در برنامه ات بگنجونی و حتی دیده شده که با وجود خستگی خودت رو مجبور کردی که حتما به برنامه ادامه بدی و فلان. شاید باید بهم تذکر میداد که حالا در پاییز 1398 دیگه تقریبا دو ساله که داری روان درمانی هم میشی و انگار شاید بعضی از این تغییرات از نتایج اون هم باشه. یا شاید از اینکه میشنیدم که با پدر و مادرم و در ارتباط نیستم و خانواده به اون شکلی که فکر میکنی نداری و کاری هم برای بهبود وضعیت نمیکنی.

حتما که باور نمیکردم این تصویر رو، به خصوص درسال 1388 که نمیدونستم اصلا کجای زندگیم وایسادم و هنوز حتی تصمیم نگرفته بودم که قراره چه کاره بشم و فکر میکردم که میرم سربازی و برمیگردم و تازه میشینم تصمیم میگیرم که باز میرم درس میخونم یا میرم کاری میکنم یا چه و چه  وچه

می بینی چقدر عجیبه؟ همینه که همیشه تعجب میکنم از آدمهایی که میشینن برنامه میریزن که چند سال دیگه کجای زندگیشون ایستادن، به نظر من که اصلا امکان اینکه بشه برای بیش از 2-3 ماه آینده برنامه ای ریخت وجود نداره و کاراحمقانه ای به نظرم میاد. ‏

وطن

خیلی برام عجیب بود که سفرهایی که اومدم ایران که کم هم نبوده و مثلا در یک سال گذشته 4 بار بوده چرا انقدر بهم بد گذشته بود؟ نشسته بودم یه سری دلایلی هم سر هم کرده بودم برای خودم، از فشار و استرس کار و بیماری داییم گرفته تا تنگی وقت و بدی وضع مملکت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. تا اینکه هفته پیش شوق و ذوق زنم رو دیدم برای سفرش و شروع کردم به تعجب کردن. بعد همزمان داشتم استوری های دوست دیگه ای رو میدیدم که یه سفر یک هفته ای رفته بود ایران و همه اش عشق و حال و اینها و دیدم که نه بابا، داستان من این  مشکلات سه خط بالاتر نیست، مشکل اینجاست که همه اینهایی که برمیگردن  یه خانواده ای دارن که میاد استقبالشون فرودگاه، بعد هم همین جمع خانوادگی و مهمونی و فسنجون و قورمه سبزی و عرق و فلان. این آدمها انگار برمیگردن به یه خونه امنی که توی ایران داشتن و توش جاشون و کارکردشون مشخصه و اصلا دلشون هم تنگ شده براش . بعد من چی؟ هیچ خونه ای منتظرم نیست. هیچ خانواده ای منتظرم نیست. انگار کن که مثلا یک بازمانده ی شهر پمپی بعد از دفن شدن شهر زیر مذاب آتشفشان برگرده به شهرش. به جایی که یک روزی مثلا شهرش بوده و الان حتی زیر 10 متر سنگ و خاک حتی نمیشه  مرزهای شهرش رو حدودی تعیین کنی و اونوقت این بازمانده ی بدبخت چه احساسی خواهد داشت در این مواجهه؟ حال خوبی خواهد داشت؟ اینکه ببینه هیچی باقی نمونده از خاستگاهش، اینکه هیچ خونه ای، هیچ سقفی نیست که زیرش یه جای خواب حتی داشته باشه؟ چه حسی داره؟

آره، شاید یک روز کتابی بنویسم به نام : بازماندگان پمپی

خودکشی

سه سال پیش یک روزهایی شبیه به این یکی از دوستامون خودش رو کشت. البته که تحت تاثیر زولپیدم افکار خودکشی‌ش تشدید شده  بود و متاسفانه به شکل بدی هم این کار رو انجام داده بود. بعد ما، یعنی یک گروه آدم مصیبت زده ، به همراه همخونه ای هاش نشسته  بودیم دور هم و داشتیم فکر میکردیم که چطوری باید خبر رو به خانواده اش بدیم؛ پدر و مادری که فکر میکردن بچه شون داره در پایتخت کار میکنه و زندگی خوب و مستقلی ساخته. در نهایت با همفکری با خواهر دوستمون تصمیم گرفتن که به پدر و مادر و خانواده بگن که مرگ بر اثر گازگرفتگی اتفاق افتاده و خلاص .‏

این وسط اما، همخونه ی دوستمون حرف خیلی خیلی قشنگی زد، گفت که خودکشی تصمیم  اون بوده و ما با این پنهان کاری انگار داریم که به این آخرین تصمیمش بی احترامی میکنیم. البته که حرفش در تئوری خیلی درست بود، اما خب مگر میشد تاثیر تنهایی و سو مصرف قرص رو هم نادیده گرفت؟ از طرفی هم البته اونقدر هوشیار بود که یادداشت   دقیقی برای خوکشی ش بنویسه، ، اسم همه رو غیر از یک نفر توش بذاره و آهنگ استینگ رو بذاره روی  تکرار و بعد جون خودش رو بگیره. ‏ آره عزیزان، داستان خیلی غم انگیز بود، شاید تنها دفعه ای که ممکنه اسم آدم در یادداشت خودکشی یک نفر بیاد که مرتب تایپ شده و روی دسکتاپ ذخیره شده و منتظر مونده تا کسی که جسد رو پیدا میکنه بخوندش و داغون بشه و اون آدمهایی که اسمشون توی اون یادداشت اومده تا آخر عمر یادشون بمونه که چی شد که اینطوری شد. ‏

حالا همه اینا رو نوشتم که چی بگم؟ دختر سفیر ایران در روسیه خودکشی کرد. بعد خبر اعلام شد که بر اثر سکته مغزی فوت شده، در حالی که رسانه های روسی از اقدام به خودکشی با پریدن از بالای یک ساختمون و پرت شدنش روی یک خودرو نوشته بودن و من یاد همون شب افتادم که دوستمون گفت ما با این پنهان کاری داریم به رفیق مرحوممون خیانت میکنیم. بعد امروز پدر دختر مرحوم در یک پست اینستاگرامی داستان خودکشی رو تایید کرده و البته دردمندانه نوشت که برای ما روشن نیست که چطور شد که اینطور شد و به نظرم این نهایت احترام این خانواده به دخترشون بود؛ به اینکه به تصمیمش حتی با وجود سختی و وحشتناک بودنش احترام گذاشتند و انکارش نکردن و چی برای آدمها باقی میمونه؟ غیر از اینکه فکر کنن که دیده شدند، بهشون احترام گذاشته شده و حرکات و رفتارهاشون مورد توجه قرار گرفته شده؟