دیشب خیلی بد خوابیدم. خوابهای بدی دیدم و بارها بیدار شدم اما باز تکرار همان اضطراب فقط در ظرف جدیدی اتفاق میافتاد. انقدر هم خسته و خواب آلود بودم که نمیتونستم بلند بشم و یه چند دقیقه ای هوشیار به ماجرا فکر کنم و بخوابم تا شاید کابوس تموم بشه. کابوس اول رو یادم رفته اما دومی و سومی به شدت واضح به خاطرم مونده. خانه ای بود نزدیک دریا، با پنجره های بزرگ به سمت منظره بی نظیر دریای آبی ، نه شبیه سواحل دریای مرمره که بیشتر شبیه دریای سیاه یا خرز خودمان. البته زیباتر از خزر بود، شانس دریای سیاه خیلی بیشتره. عجیب اینکه در این خانه فقط من و مادرم بودیم و همه چیز انگار خوب بود که یهو موجهای بزرگ شروع شدن، انگار که سونامی باشه از زلزله ای که کیلومترها اون طرف تر زیر سطح آب اتفاق افتاده باشه.
چند روز پیش، رفتم امینونو و غذای خشک بچه ها رو خریدم و خرامان خرامان اومدم به سمت اسکله که سوار کشتی بشم و برم خونه، بعد توی ساختمان اسکله ایستاده بودیم با 100 نفر آدم دیگه، که یهو انگار یکی ، یه غولی مثلا یه لگد محکم زد به زمین، قشنگ زمین زیر پامون تکون خورد. نگاه کردم به دور و برم، انقدر زمان زلزله کوتاه بود که فقط دو نفر دیگه متوجه ماجرا شدن! بقیه فکر میکردن یک تکون عادیه و یه کشتی مثلا محکم خورده به بندر. قشنگ داشتن راجع بهش حرف میزدن! باورم نمیشد و شروع کردم چک کردن توئیتر، دیدم که شدت زلزله رو دارن 5.7 ریشتر نشون میدن و اینجا بود که دیگه واقعا ترسیدم! یعنی دیدم دو سال پیش در تهران برای چیزی کمتر از این شب توی خیابون خوابیدن خیلی ها اما اینجا اصلا کسی جدید هم نگرفت ماجرا رو! البته یک دلیلش این بود که خیلی هم کوتاه بود. یعنی خیلی نترسوند آدمها رو، آدمها لرزیدن تمام چیزهایی که از دنیا دوست دارند رو ندیدن و به ادامه زندگی مشغول شدن. خلاصه که مرکز زلزله هم یک جایی ویط دریا اعلام شد با فاضله هفتاد کیلومتری و من هم قرار بود که 5 دقیقه بعدش سوار کشتی بشم روی همون دریا! گفتم ولش کن اصلا، پیاده میرم! اما بار دستم هم سنگین بود هم اینکه آپشن پیاده از روی دریا رد شدن رو هنوز از کارخونه برای نسخه های ما فعال نکرده بودن! این بود که با رعایت اصول ایمنی سوار کشتی شدم و این اصول ایمنی چی بود؟ نشستم روی عرشه نزدیک به سر کشتی و صندوق جلیقه های نجات و یه تیوپ نارنجی رو هم بغل کردم! و هی چشم مینداختم روی آب ببینم که این موج سونامی بالاخره میرسه به ما یا نه که آخر هم نرسید! یعنی گفتم موجه باید 70 کیلومتر راه بیاد و مسیر ما فقط 2 کیلومتره و بعیده بهم برخورد کنیم. خلاصه اینکه به سلامت رسیدیم اون طرف آب و رفتیم خونه.
اما توی کابوس دیشب موجها بلند میشدن و انقدر بلند بودن که حتی در تصور من جا نمیشدن، یعنی مغزم قشنگ تصویر رو مات یکرد چون تصوری نداشت که موج چقدر میتونه بلند باشه و میومد میخرد به این پنجره های بزرگ و من البته میدونستم که این شیشه ها ضد ضربه هستن ، که این البته ترفند مغزم بود برای اینکه بهم آرامش بده. اما موج بزرگ اومد و خورد به شیشه ها و پایین پنجره کوچکتر خرد شد و ترک خورد، رفتم و چسب آوردم که ضربدری بزنم روی پنجره ها اما اون بخش وجود که ایمنی خونده برآورد کرد که این پنجره توانایی تحمل ضربه بعدی رو نداره و هوشیار شدم و بیدار شدم.
دقایقی بعد دوباره خوابیدم، این بار با ننه بابای زنم و خود زنم توی یک خونه ای در تهران بودیم که البته خونه اونها هم نبود، پدرزنم از اتاق اومد بیرون و یک دستگاه فشار خون دستش بود؛ ترسیده بود و دستگاه داشت فشار 20 رو نشون میداد قرار شد که من برم ماشین رو بیارم و ببریمش دکتر، قرص زیر زبونی هم نداشتیم توی خونه. من سوار ماشین شدم توی یک پارکینگ زیر زمینی و راه افتادم به سمت در ورودی اما خروجی پارکینگ به سمت یک جاهای دیگه ای بود. از طرفی انگار که من وسط ماجرا خوابم برده بود و یهو از خواب پریدم( در حالی که خواب وبدم البته) و یادم افتاد که اینها منتظر من هستن اومده بودن جلوی در و داشتن دنبال تاکسی میگشتن و پدرزنم حدس زده بود که من یک جایی خوابم برده، یعنی براش عادی بود و میدونست که من خیلی خواب آلود بودم. از این هم بیدار شدم و این بار موفق شدم چند دقیقه ای بیدار بمونم تا مغرم ری استارت بشه و وقتی دوباره میخوابم برنگردم به دنیای کابوس ها.
این بود انشای من