اضطراب

دیشب خیلی بد خوابیدم. خوابهای بدی دیدم و بارها بیدار شدم اما باز تکرار همان اضطراب فقط در ظرف جدیدی اتفاق میافتاد. انقدر هم خسته و خواب آلود بودم که نمیتونستم بلند بشم و یه چند دقیقه ای هوشیار به ماجرا فکر کنم و بخوابم تا شاید کابوس تموم بشه. کابوس اول رو یادم رفته اما دومی و سومی به شدت واضح به خاطرم مونده. خانه ای بود نزدیک دریا، با پنجره های بزرگ به سمت منظره بی نظیر دریای آبی ، نه شبیه سواحل دریای مرمره که بیشتر شبیه دریای سیاه یا خرز خودمان. البته زیباتر از خزر بود، شانس دریای سیاه خیلی بیشتره. عجیب اینکه در این خانه فقط من و مادرم بودیم و همه چیز انگار خوب بود که یهو موجهای بزرگ شروع شدن، انگار که سونامی باشه از زلزله ای که کیلومترها اون طرف تر زیر سطح آب اتفاق افتاده باشه.‌‏

چند روز پیش، رفتم امینونو و غذای خشک بچه ها رو خریدم و خرامان خرامان اومدم به سمت اسکله که سوار کشتی بشم و برم خونه، بعد توی ساختمان اسکله ایستاده بودیم با 100 نفر آدم دیگه، که یهو انگار یکی ، یه غولی مثلا یه لگد محکم زد به زمین، قشنگ زمین زیر پامون تکون خورد. نگاه کردم به دور و برم، انقدر زمان زلزله کوتاه بود که فقط دو نفر دیگه متوجه ماجرا شدن! بقیه فکر میکردن یک تکون عادیه و یه کشتی مثلا محکم خورده به بندر. قشنگ داشتن راجع بهش حرف میزدن! باورم نمیشد و شروع کردم چک کردن توئیتر، دیدم که شدت زلزله رو دارن 5.7 ریشتر نشون میدن و اینجا بود که دیگه واقعا ترسیدم! یعنی دیدم دو سال پیش در تهران برای چیزی کمتر از این شب توی خیابون خوابیدن خیلی ها اما اینجا اصلا کسی جدید هم نگرفت ماجرا رو!  البته یک دلیلش این بود که خیلی هم کوتاه بود. یعنی خیلی نترسوند آدمها رو، آدمها لرزیدن تمام چیزهایی که از دنیا دوست دارند رو ندیدن و به ادامه زندگی مشغول شدن. خلاصه که مرکز زلزله هم یک جایی ویط دریا اعلام شد با فاضله هفتاد کیلومتری و من هم قرار بود که 5 دقیقه بعدش سوار کشتی بشم روی همون دریا! گفتم ولش کن اصلا، پیاده میرم! اما بار دستم هم سنگین بود هم اینکه آپشن پیاده از روی دریا رد شدن رو هنوز از کارخونه برای نسخه های ما فعال نکرده بودن! این بود که با رعایت اصول ایمنی سوار کشتی شدم و این اصول ایمنی چی بود؟ نشستم روی عرشه نزدیک به سر کشتی و صندوق جلیقه های نجات و یه تیوپ نارنجی رو هم بغل کردم! و هی چشم مینداختم روی آب ببینم که این موج سونامی بالاخره میرسه به ما یا نه که آخر هم نرسید! یعنی گفتم موجه باید 70 کیلومتر راه بیاد و مسیر ما فقط 2 کیلومتره و بعیده بهم برخورد کنیم.  خلاصه اینکه به سلامت رسیدیم اون طرف آب و رفتیم خونه. ‏

اما توی کابوس دیشب موجها بلند میشدن و انقدر بلند بودن که حتی در تصور من جا نمیشدن، یعنی مغزم قشنگ تصویر رو مات یکرد چون تصوری نداشت که موج چقدر میتونه بلند باشه و میومد میخرد به این پنجره های بزرگ و من البته میدونستم که این شیشه ها ضد ضربه هستن ، که این البته ترفند مغزم بود برای اینکه بهم آرامش بده. اما موج بزرگ اومد و خورد به شیشه ها و پایین پنجره کوچکتر  خرد شد و ترک خورد، رفتم و چسب آوردم که ضربدری بزنم روی پنجره ها اما اون بخش وجود که ایمنی خونده برآورد کرد که این پنجره توانایی تحمل ضربه بعدی رو نداره و هوشیار شدم و بیدار شدم. ‌‏

دقایقی بعد دوباره خوابیدم، این بار با ننه بابای زنم و خود زنم توی یک خونه ای در تهران بودیم که البته خونه اونها هم نبود، پدرزنم از اتاق اومد بیرون و یک دستگاه فشار خون دستش بود؛ ترسیده بود و دستگاه داشت فشار 20 رو نشون میداد قرار شد که من برم ماشین رو بیارم و ببریمش دکتر، قرص زیر زبونی هم نداشتیم توی خونه. من سوار ماشین شدم توی یک پارکینگ زیر زمینی و راه افتادم به سمت در ورودی اما خروجی پارکینگ به سمت یک جاهای دیگه ای بود. از طرفی انگار که من وسط ماجرا خوابم برده بود و یهو از خواب پریدم( در حالی که خواب وبدم البته) و یادم افتاد که اینها منتظر من هستن اومده بودن جلوی در و داشتن دنبال تاکسی میگشتن و پدرزنم حدس زده بود که من یک جایی خوابم برده، یعنی براش عادی بود و میدونست که من خیلی خواب آلود بودم.  از این هم بیدار شدم و این بار موفق شدم چند دقیقه ای بیدار بمونم تا مغرم  ری استارت بشه و  وقتی دوباره میخوابم برنگردم به دنیای کابوس ها. ‏

این بود انشای من

هیچ چیز مثل دیدن آدمی که از خودش بیخبره اذیتم نمیکنه. آدمی که متوجه تکرار اتفاقات دور و برش نیست و خب وقتی که حتی خود تکرار رو نمیفهمه یا انکار میکنه قاعدتا هیچوقت چشمش به دیدن دلیل اون تکرار هم باز نمیشه. یه ضرب المثلی هست که اگر مدام بوی عرق تن به مشامت میرسه شانس زیادی هست که خودت بو میدی. این آدمها اصلا متوجه این داستان نیستند و فکر میکنن که از شانس بد آنهاست که اینهمه اتفاق بد همیشه برای انها میفته و هیچ دلیل منطقی براش نمیبینن. ‏

حالا البته من هم باید این بار پیش تراپیستم از این صحبت کنم که چرا دیدن این آدمها انقدر به من استرس میده و معذبم میکنه؟ مگه من تضمین دادم که همه آدمهای دور و برم خودشون رو بشناسن؟ البته براش جواب دارم؛ این موضوع وقتی برای من مهم میشه و تبدیل میشه به مایه استرس که اون طرف میاد  از من دلیل وضعیت رو میپرسه و انقدر وضع خرابه که من حتی نمیتونم برا توضیح بدم. یعنی نمیفهم که طرف داره شوخی میکنه و یا واقعا نمیفهمه؟ الان دارم حس میکنم که این رو قبلا نوشتم. ‏

بعله به نظر میاد که همین رو پریروز هم نوشتم! دیگه خودتون ببینید که چقدر این موضوع روی نرو منه. ‏

گاهی اوقات، تقریبا هر روز چیزی ه ست که غافلگیرم بکنه و اون چیه؟ اینکه میبینم چقدر آدمها نسبت به درونیات خودشون، نسبت به ساده ترین ویژگی های رفتاری خودشون ، خواسته های واقعی شون و گرایش هاشون بی توجه هستن و تمام روز مبهوت هستند که چرا فلان اتفاق برای اونها افتاده و نه برای یکی دیگه یا چرا فلان اتفاق به صورت تکراری فقط برای اونا میفته. بعد قشنگ میتونم زل بزنم توی دوربین که بابا مگه میشه آدم انقدر عمیق در انکار خودش فرو رفته باشه؟ انقدر شدید بتونه وجود خودش و شرایط و نتایجی که از این وجود ناشی میشه رو کاملا نادیده بگیره و فکر کنه که جهان واقعا جای رندوم و کاتوره ای و بی در و پیکیریه؟

بعد کجای کار سخته؟ اینکه طرف دقیقا میاد همین نقطه هه رو بهت نشون میده و ازت نظر میخواد که چرا فلان چیز تکرار میشه یا فلان چیز اتفاق میفته؟ بعد تو در میمونی، انگار که مثلا انیشتین بیاد و ازت دمای جوش آب رو بپرسه. تو باورت نمیشه که این سوال جدی باشه یعنی یا فکر میکنی که سر کارت گذاشتن یا اینکه این یارو حتما انیشتین نیست و تو رو گذاشته سر کار. نمیتونی راحت جواب بدی 100 درجه، در نتیجه میگی که نظر شما چیه جناب آلبرت عزیز؟ و آلبرت عزیز در چشم شما زل میزنه و میگه به نظر من آب در 43 درجه به جوش میاد. میبینید عجب وضع عجیبیه؟

خلاصه که به نظرم مهمترین رسالت انسان امروز اینه که خودش رو بشناسه. اول بدونه خودش کی هست تا بعد بتونه رابطه اش با دنیا رو مشخص کنه، تکلیفش رو بدونه و راهش رو انتخاب کنه وگرنه تا خودش رو نشناسه فقط داره دست و پا میزنه و این دست و پا زدن لزوما باعث نجات آدم از این دریای بی پایان نمیشه. ‏

چطور شد که اینطور شد؟
داییم مرد. به همین مختصر و مفیدی، البته برای منی که در فاصله 3 هزار کیلومتری نشسته بودم و با زیبایی های تنکه بسفر صفا میکردم، وگرنه اونهایی که دور و برش بودن سختی های روزهای آخر رو دیدن و همراهش درد کشیدن. برای من ماجرا خلاصه شد در خرید بلیط و بستن چمدون و راه افتادن و اومدن. هرچند حضور در این جمع خانوادگی خودش درد کمی نیست و پی دیدار دوباره مادرم رو هم به تن مالیدم اما فکر میکردم مادربزرگم و دایی ای که الالن تبدیل شده به دایی بزرگه شاید نیاز به این حضور دارن. این شد که بلیط گرفتم و راه افتادم اومدم. اشتباه بزرگ رو اونجایی کردم که فکر کردم اگر هتل بگیرم ممکنه اینها ناراحت بشن و گفتم تمام حضور من در اصفهان کمتر از 48 ساعته و بالاخره 48 ساعت رو یک جوری تحمل میکنم اما واقعا سخت بود. زنم میگه یک یوگی یک دفعه حرف میزده که هر وقت فکر کردید که دیگه رسیدی به اوج آرامش و تعادل یک سفر یک هفته ای با خانواده برید تا بفهمید کجای کار هستید.خلاصه که من خیلی سفت فهمیدم که کجای کار هستم!
این تهران برگشتن های 4 روزه اما خودشون مایه ی عذاب و دردسر. دیروز صبح بیدار شده بودم و نمیتونستم که تصمیم بگیرم از خونه برم بیرون. هی نگاه میکردم به ترافیک و گرمای هوا و هی منصرفتر میشدم. آخر دیدم که بهترین کار اینه که برم بشینم پیش آبدارچی محبوبم و باهاش حرف بزنم. غم دنیا رو شست برام. آبدارخونه ی یوسف امن ترین جای جهان شد انگار. برای 6 سال هروقت که کار خسته و عصبی مون میکرد فرار میکردیم به این آبدارخونه، یه چایی میذاشت جلوت و حرف میزد باهات و حالت خوب میشد. رفتم و خوب شدم؛ انقدر خوب که در پایان ساعات کاری هم دلم نمیخواست که بلند بشم و جایی برم. اما بلند شدم و رفتم. توی کافه ای با دوستی قرار داشتم و فکر میکردم که باید بشینم ساعتها جلوش حرف بزنم تا اون هم دهن باز کنه و بگه که مشکل کجاست. بعد قشنگی کار کجاست؟ من میخواستم ازش بپرسم مشکل چیه اما دلمم نمیخواست که دقیق بهم بگه که اون یکی دوستم چی کار کرده. مثل چی؟ مثل اینکه شما گربه تون رو خیلی دوست دارید، ملوس و بامزه است اما یه روز شاهد باشید که داره یه کفتر رو شکار میکنه و میکشه و میخوره بعد اونوقت دیگه نمیتونید با همون حس قبلی نوازشش کنید. دلم نمیخواست بشنوم که س چه کار کرده، دلم میخواست اگر بشه فقط یک کم از فشار روی ب رو کم کنم و بدونه که حواسمون هست و برامون مهمه. حالا البته نمیدونم که چه کار کردم و چه شده اما خب بهترم.
اگر به جای امروز که سه شنبه است این یادداشت رو شنبه نوشته بودم پر بود از فحش و عصبانیت، اما حالا، همین الان که از آخرین گیت فرودگاه امام هم رد شدم و آرامش بر من مستولی شده و هیولای ترافیک تهران دیگه نمیتونه اذیتم کنه و با موفقیت از دستش فرار کردم؛ آرامش دارم و همه چیز رو مثل یک تجربه نگاه میکنم.
این بود. باشد تا ببینیم چه میشود.

اصفهان

RIP  مرگ در زد. دیروز عصر برادر کوچکترم که معمولا اخبار رو برام دسته بندی و اطلاع رسانی میکنه خیلی کوتاه نوشت که  و من باید حدس میزدم که تمام شد. کجا بودم؟ وسط اتوبوس ایستاده بودم و سعی میکردم که تعادلم رو حفظ کنم و مواظب باشم که کوله بزرگ و سنگینم هم توی پک و پوز مسافرای دیگه نخوره. باید میرفتم هدفونم رو که داده بودم گارانتی تحویل میگرفتم و همینطور داشتم فکر میکردم که کاش 2-3 روز دیگه اتفاق افتاده بود که این کاری که وسطش هستم رو تموم کرده بودم و با خیال راحت میرفتم. یعنی می بینی؟ کار چنان خودش رو در زندگی آدم فرو میکنه که اصلا یادت میره که این مرگ با همه تلخیش، پایانی بوده بر رنج شش ماهه ی یک آدم و خانواده و اطرافیانش و اولین عکس العملت اینه که کاش یه طوری اتفاق افتاده بود که من در نهایت راحتی میتونستم برم. ‏ بعدتر البته عقل به کله ام اومد و گفتم گور بابای کار. ته کار چیه مگه؟ هسته اتم نمیشکافی که، تهش دوزار حقوقه که حالا کی بدن و چطوری بدن هنوز توش شک و شبهه است. بلیط رو گرفتم یه جوری که هم به تشییع برسم و هم به ختم. ‏

و همه این مراسم قرار است در اصفهان اتفاق بیفته، شهری که نمیدونم دلیل نفرتم ازش چیه؟ یعنی نه که ندونم در واقع دارم انکارش میکنم و میخوام که دره ها فاصله ای که با مادرم دارم رو بیشترش نکنم. حالا اما با وجود ناراحتی اولیه فکر میکنم که بد هم نیست که دایی رو میبرن در اون قبرستان نفرت انگیز دفن میکنن، اینطوری شاید یک دلیل خوب برای اصفهان رفتن داشته باشم بعد از این.، اینطوری  حداقل اگر لازم بشه برم اصفهان میدونم مقصدم کجاست، یک جایی تعریف میشه که بتونم برم بهش و برگردم. ‏

حالم چطوره؟ این خودش داستان یک پست دیگه خواهد بود که احتمالا وقتی برگردم بنویسمش. ‏

حسادت 2

اینو یادتونه که راجع به حسادت نوشته بودم؟ البته که یادتون نیست پس برید بخونید و بیاید من همینجا منتظرتون میشینم. ‏

خوندید؟ اگرم نخوندید خلاصه اش این بود که من از حسادت بیشتر از همه رذالت های دیگه ی نوع بشر نفرت دارم.  و این شد که هفته بعد از نوشتن این پست توی جلسه تراپی همین بحث رو پیش کشیدم نا خودآگاه و یهو چشمم باز شد که چی شد که من انقدر آدم متواضع و رها از مال دنیا و شهرت و فلان شدم! دلیل ساده اش این بود که در کودکی با تمام تلاشی که میکردم برای جذب محبت مادرم  که شاید بشه حتی بهش گفت مادر سابقم، که اما همیشه این مسابقه رو به برادر بزرگترم میباختم. یا به بیان دیگه برادرم بدون   تلاش خاصی این مسابقه رومیبرد. بعد در ذهن من چه ساختاری شکل گرفت؟ که این موفقیت شانسی یا خدادادیه و این له له زدنها براش منطقی نیست و رها کن بره رئیس. ‏

بعد اینجا دارم برای خودم و شما این داستان رو در چهار خط توضیح میدم اما در واقعیت چی؟ برهان و نظم زندگی 30 سال گذشته زندگیم رفته زیر سوال و چیزی که در تمام طول عمر بزرگسالی داشتم به عنوان مکارم اخلاق بهش نگاه میکردم تبدیل شده به یک نقص، یعنی ماجرا این نیست که من چون آدم خوبی هستم حسادت نمیکنم، نخیر، حسادت نمیکنی چون حتی عرضه حسادت کردن هم نداری، انقدر توی بچگی زدن توی سرت که یادت رفته اصلا این هم جزو امیال انسانی هست. نگاه من به حسادت شده مثل نگاه  راهبه های صومعه ای در ارتفاعات شمال اسپانیا به مقوله سکس و هویت جنسی. ‏ و این آیا قابل افتخاره؟ نخیر. ‏

بعد آروم آروم متوجه میشی که بقیه این احساسات پاک و انسانی هم از یه نقصان این شکلی شروع شدن، شما بگیر از ایثار و فداکاری تا قهرمانی و همینطور الی آخر و مثلا همین دکتر حسابی معروف! اگر روانش درمان شده بود مرض داشت انقدر شاخه به شاخه بپره  هی مدرک بگیره و هی مقاله بنویسه و کتاب چاپ کنه؟ یه جاش یه دردی بوده که البته خودش هم میگه از مادرش ناشی شده بود، همه این کارها رو کرده بود که بتونه اون مادر رو راضی کنه و آیا موفق شده بود؟ بعید میدونم.‏

میبینی که بنیان جهان بر باد است بابا جان. کلاهت رو سفت بچسب که باد نبردت و به هیچی افتخار نکن.‏

از مدرسه

داشتم برای سارای 25 نوامبر کامنت میذاشتم که از تجربه مهد کوک  بچه اش نوشته بود و بعد دیدم که حتی میشه این رو تبدیل به یک ‏پست کرد و اینجا نوشت! ‏

تجربه ی مدرسه در ایران، حداقل اون بخشیش که من از انتهای دهه شصت تا اواسط دهه هشتاد تحربه کردم ، برای هر فردی متفاوت بوده. در واقع نبود که یک وحدت رویه و نبود آموزش یکپارچه معلمان که به دوره های محدود و کوتاهی بسنده میشده باعث شده که هر معلمی و هر ناظم و هر مدیری برای ا خاطرات متفاوتی رقم زده باشه. در یک دبستان مثلا حتی همون کلاس اول مدرسه ما که چهار کلاس اول داشت چهار معلم  کاملا متفاوت داشت. شانس من این بود که مادر خودم آموزش پرورشی بود و من رو گذاشت در کلاس بهترین بین اونها که تازه درسش تموم شده بود و از یک خانواده فرهنگی بود و خب این باعث شده که خاطرات من در همون مدرسه با خاطرات بچه های کلاس های دیگه فرق داشته باشه به یک دلیل ساده که این معلم ما خانم اخیانی به واقع اعتقادی به تنبیه بدنی نداشت، زیبا  بود و خنده رو و حوصله ی ما رو داشت. ‏

یا مثلا فرق اساسی تر اینکه من پسر هستم! مجبور نبودم که مانتو و مقنعه زشت تنم کنم، حتی خوش شانس بودم و هنوز در دوره ما لباس فرم مدارس هم جا نیفتاده بود مگر در سالهای آخر دبیرستان که دیگه خر های بزرگی شده بودیم و چنان پالانی به راحتی به  تنمون نمیرفت.  داستان فقط کوتاهی مو بود که میشد یک سری دلایل منطقی براش ردیف کرد و به علت اینکه ظلم علی السویه بود و همه یکسان میشدیم انقدری روح و روانم رو زخم نکرد، چه اینکه میتونم تصور کنم که روح و روان کسی رو زخم کرده باشه و حتما هم اون آدم حق داره.‏

یک ماجرای اذیت کننده  دیگه هم داستان مذهب و اداهای مذهبی بود. من انقدر خوش شانس بودم که غیر از شاید یک ماه هیچوقت در معرض نماز اجباری نبودم. اون یک ماه هم یک مربی تربیتی مشنگی به مدرسه خوب ما اومده بود و فکر کرد که اینطوری جواب میگیره که خب دهنش سرویس شد و دست کشید. ‏حالا وقتی با کسانی صحبت میکنم که در مدارس مذهبی یا شاهد درس خواندن و همیشه در معرض این مزخرفات بودن و فشار مذهبی حس کردن، در مورد هویت جنسی و گرایش هاشون تحقیر شدن، در اقلیت بودند و احساس کردن که چقدر در محیط مدرسه تنها هستن و هر روز مدرسه رفتن براشون عذاب مکرر بوده  نمیتونم بشینم و بگم که چقدر به من در مدرسه خوش گذشت همیشه و تا تاریکی هوا به بهانه های مختلف مدرسه میماندم و فلان.‏

یا وقتی که میبینم در همان مدرسه ما دانش آموز کلیمی چقدر از طرف معلم های مذهبی احساس ترس میکرده و در حالی که اقوامی داشته که ساکن اسرائیل بودن اما باید همزبان با بقیه مرگ بر اسرائیل میگفته و یا در سن مثلا 11 سالگی وارد این بحث میشده که بله یهودیت و صهیونیزم با هم متفاوت هستند و ما کلیمیان ایران با صهیونیزم مشکل داریم و فلان  یا دانش آموزان بهایی که ما هیچوقت حتی متوجه حضورشون نبودیم چون باید هویت دینی شون رو پنهان میکردن، اونهایی که پدر یا مادرهاشون زندانی سیاسی بودن یا هرچی. اونها از همون مدرسه خوب من خاطرات بدی دارن و این خیلی ناراحت کننده است که همون جایی که من داشتم لذت میبردم یک گروه دیگه در عذاب بودن و من حتی این عذاب رو نمیدیدم و هیچ قدمی هم در کاهشش برنداشتم. ‏

 این بود انشای من از تحصیل در ایران.‏

مرگ در می زند

سال های پیش این کتاب رو خوندم و واقعا غیر از خود عنوانش چیز بیشتری یاد نمیاد. اما داستان این روزهای ماست انگار.. اسفند رو ماه سرطان نامگذاری کردم که دو سال گذشته  در اسفند خبر سرطان گرفتم از دور و بری هام . قربانی پیرارسال همکارم بود که هنوز جوان بود و مبارزه کرد و فعلا پیروز شده ولی قربای پارسال داییم بود که دیگه سنی ازش گذشته بود. داره شکست میخوره یعنی امرز برادرم خبر داد که بیمارستانه و هوشیاریش از دست رفته و بعید هم هست که برگرده. و من چقدر انگار از این که دور هستم از این وضعیت راضی هستم یعنی در عین عذاب وجدان نبودن و هیچ کاری نکردن اما انگار یک راحتی هم دارم، چه اینکه از شروع این داستان به همه گفته شد که کار از کار گذشته و کاری هم نمیشه کرد. ‏

حالا اتفاق عحیب رو امروز باز هم خبر گرفتم که یک  فامیل دیگه ای هم سقوط از ارتفاع داشته و مهره های گردن و کمرش شکسته و برای اون هم انگار کاری نمیشه کرد و در کما و داستان. عجیب اینکه این آدم با دایی من هم سن و همکلاس هم بوده در کودکی. ‏

دلم از چی میسوزه؟ اینکه هر دوی این آدمها در یک مقاطعی از زندگی به من درس زندگی دادند, هر کدوم با تعریف کردن قصه های زندگی خودشون، این داییم با همین اختتامیه زندگیش بعد از چهل و چند سال خدمت صادقانه در شرکتهای مختلف  و من هیچوقتی این فرصت رو پیدا نکردم که بهشون بگم چقدر مهم بوده اون درس زندگی، چقدر آشنا شدن با اون زاویه ای که اونها ازش به زندگی نگاه ‏میکردن در غنی کردن زندگی من نقش داشته. ‏

حالا البته نمیدونم که در اون لحظات آخر دونستن این که یه روزی دل یک آدم شاد شده یا قرص شده یا  روش زندگیش بهتر شده به خاطر اونها چقدر برای خود اون آدمها مفیده اما انگار برای من مفید باشه بیشتر، قدرشناس بودن حال آدم رو خوب میکنه ، شاید هم البته طبق معمول که فهمیدم که تمام مکارم اخلاق فقط پوشش هایی برای کمبودهام بود اینهم یکی از همون ها باشه. ولی چه فرقی میکنه؟ به هرحال دیگه برای هرکاری دیر شده، تقریبا برای هر کاری و آدم اینجا میفهمه که چرا بشر در قدم اول جهان پس از مرگ رو  در ذهنش ساخت، چون تنبل و مردد می مونه و کارهایی که باید انجام بده رو پشت گوش میندازه، اینجاست که میگه خیلی مسخره است دنیا همینجا تموم بشه و بیاید یه قسمت دوم براش بسازیم که این داستان هایی که شروع کردیم یک جایی تموم بشن و لنگ در هوا نمونیم و چه سخته که این پشت صحنه رو بدونی و باور نداشته باشی به جهان پس از مرگ، خیلی خیلی خیلی سخته.‏