یهو میبینی هیشکی نیست، میفهمی خودت موندی و حوضت. میبینی خودت موندی و دغدغه هایی که برای بقیه خنده داره؛ خود دغدغه هات در نوشتار خیلی دهن پرکن و قشنگه، اما اینکه کسی دپتوی این سن در این وضع مالی و وضع مملکت به این دغدغه ها فکر کنه خنده داره. یعنی طرف اگر خیلی خوش قلب باشه و اگر طرف خیلی خوش قلب باشه و فکر نکنه که احمقی دیگه مطمئنا فکر میکنه یه آدم فوق پولدار موفقی که همه دغدغه های زمینیت رو حل کردی و برات بی ارزشه و فقط مونده همین دغدغه های عالی و آسمانی. یا اینکه خوش قلب نیست و میفهمه که یکی از همین کسخلهایی هستی که چیزی برات مهم نیست، یعنی در واقع نه اینکه مهم نیست بلکه اصولا دوغ رو از دوشاب تشخیص نمیدی و دچار بهم ریختگی اولویت ها شدی.
سختی ماجرا کجاست؟ اونجایی که بعد انسانی قضیه میاد بیخ خرت، میگه باباجون من دوست میخوام، تفریح دست جمعی میخوام، یکیو میخوام 4 کلمه باهاش حرف بزنم، حرف خودم رو دوست دارمم از زبون یکی دیگه هم بشنوم که فکر نکنم دارم هذیون میگم، کپک نزنه مغزم.
اما نیست که نیست