یهو می‌بینی هیشکی نیست، میفهمی خودت موندی و حوضت. میبینی خودت موندی و دغدغه هایی که برای بقیه خنده داره؛ خود دغدغه هات در نوشتار خیلی دهن پرکن و قشنگه، اما اینکه کسی دپتوی این سن در این وضع مالی و وضع مملکت به این دغدغه ها فکر کنه خنده داره. یعنی طرف اگر خیلی خوش قلب باشه و اگر طرف خیلی خوش قلب باشه و فکر نکنه که احمقی  دیگه مطمئنا فکر میکنه یه آدم فوق پولدار موفقی که همه دغدغه های زمینیت رو حل کردی و برات بی ارزشه و فقط مونده همین دغدغه های عالی و آسمانی. یا اینکه خوش قلب نیست و میفهمه که یکی از همین کسخلهایی هستی که چیزی برات مهم نیست، یعنی در واقع نه اینکه مهم نیست بلکه اصولا دوغ رو از دوشاب تشخیص نمیدی و دچار بهم ریختگی اولویت ها شدی.

سختی ماجرا کجاست؟ اونجایی که بعد انسانی قضیه میاد بیخ خرت، میگه باباجون من دوست میخوام، تفریح دست جمعی میخوام، یکیو میخوام 4 کلمه باهاش حرف بزنم، حرف خودم رو دوست دارمم از زبون یکی دیگه هم بشنوم که فکر نکنم دارم هذیون میگم، کپک نزنه مغزم.

اما نیست که نیست

تنهایی

در تمام سالهای عمرم فکر نمیکردم دچار درد تنهایی بشم، یعنی انقدر همیشه دور و برم شلوغ بود و با همه سلام و علیک داشتم  که فکر نمیکردم که این عارضه برای منم اتفاقا بیفته. القضه، آروم آروم دور و بر خلوت شد، حوصله ها سر رفت، و فهمیدم همه اون شلوغی برای این بوده که تنهایی رو قایم کنم. حالا فهمیدم که شدم مثل  حمید هامون، البته نه اونقدر سایکوتیک و البته نه اونقدر فلسفه دون و درس خونده، نه حتی داستان نویس

اما

تنها

. یک علی عابدینی بوده که گمش کردم اصلا مطمئن نیستم که هیچوقت پیداش کرده باشم، شاید همیشه دنبال علی عابدینی بودم که انقدر با همه شروع به دوستی میکردم.

یادمه همیشه وقتی میدیدم یکی تنها مونده یا تازگی برک آپ کرده و داغونه میگفتم روش زندگی همینه خب، باید انقدر آدمهای مختلف رو امتحان کنی و آزمون و خطا نی تا اون آدمت رو پیدا کنی. هاما خب شاید حتی اون آدمه هم علی عابدینی نشه.

کجایی علی عابدینی؟