امروز کجا ایستاده‌ام

لازم دونستم که بشینم بنویسم که امروز دوم آبان 1401 کجای کار ایستادم. همین چند روز دیگه 40 روز از قتل مهسا امینی میگذره و این داستان باعث حرکتی انقلابی شده که کاملا با دفعات پیش تر متفاوته، حجم و گستردگی اعتراضات به شدت افزایش پیدا کرده. شهرهایی مثل کاشمر یا شاهرود که همه همدیگه رو میشناسن هم جندین روز شلوغ بودن؛ جایی مثل لنگرود حداقل 3 نفر توسط نیروهای جمهوری اسلامی کشته شدن. اسم هایی که این روزها مهم هستن، به خصوص این چند روز بعد از گردهمایی برلین اینها هستن: حامد اسماعیلیون، حسین رونقی، مهسا امینی، فاطمه سپهری، گوهر عشقی و… . ‏

مهمترین چیزی که باعث اتحاد مردم هم شده همین احساس همگانی «این بار فرق داره» است. هرکسی به اندازه خودش این فرق رو متوجه شده؛ یکی از شهرهای کوچیک، یکی از همراه شدن بازار تهران، یکی از وحشی گری نیروی سرکوب و ورودش به مدارس و دانشگاه ها. اینکه این بار فرق داره انرژی زیادی به آدمها میده؛ اینکه این فرق باعث شده روشهای همیشگی نظام باعث فروکش کردن اعتراضات نشه؛ هفته پنجم سال تحصیلی داره تموم میشه و هنوز جایی کلاسی تشکیل نمیشه. همین چند ساعت پیش یک هنرستان در خیابان کارون تهران هدف حمله لباس شخصی و یگان ویژه بوده و مردم اون منطقه توی خیابون هستن.

امروز، برعکس خیلی‌ها ، من فکر میکنم که جمهوری اسلامی توان سرکوبی بیش از این نداره. بعضی‌ها فکر میکنن که سپاه هنوز وارد نشده اما اتفاقا من مطمئنم که سپاه تمام قد توی داستانه، نقشش توی زندان کمتره چون دولت و وزارت اطلاعات باهاش همسو هستن و لازم نیست که تکروی کنه. اما جمهوری اسلامی و سیستم فشل نظامیش با آدمهایی که از حداقل شعور بی بهره هستن نمیتونه همزمان با بحران در 100 نقطه برخورد کنه. قبلا وقتی تهران شلوغ میشد از تمام استانهای اطراف نیروهای معین به تهران گسیل میشدن، اما الان حتی شهر کوچکی مثل آبیک هم شبها شلوغ میشه و اگر نیروی یگان ویژه نداشته باشه فرمانداریش به راحتی سقوط میکنه. من فکر میکنم که سقف برخورد نظام ، تا وقتی به سمت موشک زدن نره همین حده؛ چیزی که در خیابان و زندان اتفاق میفته بیشتر از این نخواهد بود. وقتی میگم » این» البته چیز کمی نیست؛ حداقل 3 تا دانش آموز در حملات مختلف به مدارس کشته شدن. در واقع جمهوری اسلامی تقریبا رکورد وحشیگری دولتی رو بدون رقیب شکسته. ‏

من بدبینم به اینکه تا قبل از مرگ خامنه‌ای اتفاق بزرگی بیفته. فکر میکنم خون این شهدا و عرق جبین آدمهایی که هر روز توی خیابون دارن شعار میدن باعث یه مقدار آزادی غیررسمی خواهدشد؛ جمهوری اسلامی مجبور میشه یک جاهایی کوتاه بیاد و در عین حال هم یه جایی که زورش میرسه ضربه های سنگین میزنه؛ در حد اعدامهای کور، انفجارهای کور و هرچیزی که بتونه باهاش وضعیت فوق العاده تعریف کنه. فکر میکنم تا خامنه‌ای زنده است یا زنده نگه داشته میشه نیروی سرکوب برای سرکوبش انگیزه داره، میدونه داره از چی دفاع میکنه؛ اما وقتی نباشه دیگه انقدر جدی نمیتونه دفاع بکنه.

از طرفی ساختار انقدر فردمحوره که وقتی اون فرد وجود نداشته باشه امکان داره کاملا تغییر کنه؛ و این تغییرات میتونه باعث فروپاشی هم بشه. به خصوص که احتمالا طیف‌های مختلف جمهوری اسلامی هرکدوم یک اسبی توی این مسابقه دارن. کاندید اصلی خامنه‌ای احتمالا رئیسی بوده که دیگه کلا از تصویر حذف شده و کسی حتی بهش فحش هم نمیده. یک صحبتهایی از جایگزینی مجتبی خامنه ای میشه که به نظرم پروپاگاندای خود نظامه و خود مجتبی هم انگیزه‌ای غیر از حمایت و حفاظت باباش نداره. من فکر میکنم که اگر ما نمیتونیم که برای رهبری آینده یک اسمی بیاریم که 51 درصد شانس برنده شدن و مقبول افتادن بین حتی خود اصولگراها داشته باشه احتمالا اون هسته‌ی سخت قدرت هم توان این کار رو نداره. نشونه ی دیگه اش؟ رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام و یا مجلس خبرگان که مجبوری دست صادق لاریجانی و جنتی باقی مونده. این نشون میده که حتی خود خامنه‌ای هم برنامه ای برای بعدش نداره. به قول هارون الرشید و تکرار اسدالله علم : الملک عقیم. ‏

امیدم چیه؟ امیدم اینه که یه روز صبح بیدار بشم و ببینم ایران یک کشور آزاده. اما فکر میکنم که بهتر شدن این وضع بدون گذار از یک دوره‌ی بسیار سخت امکان پذیر نیست. فکر کن همین فردا بیدار بشی و هیچکدوم از مقامات سیاسی ج.ا نباشن. ما مردم چه کار میکنیم؟ چطور مملکت رو اداره میکنیم؟ تولید داخل رو حمایت میکنیم؟ به حوثی های یمن کمک میکنیم یا نه؟ اسرائیل رو به رسمیت میشناسیم یا نه؟ اینها مشکلات اساسی هستن که بادکنک خیال آدم رو نشونه میگیرن و در اوج میترکوننش و آیا راه حلی براش دارم؟ نه. ‏

چند وقت پیش به یک دوستی گفتم من حتی اگر آخوندها هم برن دیگه ایران بیا نیستم. اون روز البته رفتن آخوندها خیلی دورتر از امروز به نظر میومد اما هنوز هم به نظرم آینده ایران چیز ترسناکیه. و هرچی که رفتن آخوندها نزدیکتر میشه رسیدن به این آینده ترسناک هم نزدیکتر میشه. اما فکر میکنم که باید با این ترس روبرو بشیم و تحقیر حکومت آخوندها رو پایان بدیم. ‏

امیدوارم که خون کمتری ریخته بشه. ‏

شنیدن صدای سخت خرد شدن استخوان

همین اول بگم که نمیدونم جرا اسم این پست رو گذاشتم «شنیدن صدای سختِ خرد شدن استخوان» دنبال اسم نگشتم ولی احساس الانم این شکلیه. ‏

روانشناس بودن انگار سخت ترین کار دنیا برای من باشه. برای درسی که این ترم دارم زیر عنوان تروما و آسیب استادش یه کتابی معرفی کرده. نویسنده یک نوازنده حرفه ای پیانوی کنسرته که در سالهای کودکی مورد تجاوز قرار گرفته برای مدت طولانی و حالا کتاب نوشته راجع بهش. کنار کتاب یک پلی لیست هم ارائه کرده و هر فصل کتاب رو با پیشنهاد یک قطعه از اون پلی لیست و توضیح اینکه سازنده قطعه در زمان نوشتن اون قطعه چه حالی داشته شروع میکنه. نویسنده نمیخواد گریه شما رو در بیاره، اتفاقا تلاش میکنه که چشماتون باز بمونه و همه تصویر رو ببینید و همینه که انسان رو ویران میکنه. ‏

شرح داستان رو هم خودش نمیده؛ جزئیات هم نمیده اتفاقا برای بیان اصل ماجرا از شهادت معلم پیش دبستانیش در سال 1981 کمک میگیره که شاهد تغییر رفتارش بوده، شاهد التماسهاش برای کلاس ورزش نرفتن بوده ولی خب اصلا فکر نمیکرده داستان چیزی غیر از یک لج بچه‌گانه باشه. از دیشب همین 10 صفحه رو که خوندم 5 بار متوقف شدم طولانی، اشک نریختم، عصبانیت وجودم رو گرفته، از خشم لرزیدم و بعد به این فکر افتادم که اگر یکی یک روز توی اتاق درمان همین داستان رو با جزئیات تعریف کنه برام چه میکنم؟ با اون چه کار میکنم؟ اصلا برای همچین آدمی چه کاری از دست یه درمانگر بدبخت برمیاد؟

واقعا ترسیدم؛ از اینکه بالاخره یک روز مجبوری با همچین چیزی روبرو بشی و اون وقته که صدای سخت خرد شدن استخوانهای خودت رو میشنوی و حتی نمیتونی جیغ بزنی، نمیتونی یه مشت توی دیوار بزنی که برجستگی روی انگشتهات خون بیفته. برجستگی روی انگشت؟ بعله، متاسفانه انگار در فارسی برای ناکلز معادل مناسبی نداریم یا حداقل من و گوگل ازش خبر نداریم . خلاصه اینکه باید ثابت وساکت بشینی و گوش بدی به آدمی که داره جلوت از وحشتناکترین چیزی که ممکنه سر یک انسان بیاد حرف بزنه. ‏

الان شاید یهو این حرف رو زدم و بهش فکر نکرده بودم، اما وقتی که بعد از نوشتنش بهش فکر کردم هم دیدم هیچ جرمی نمیشناسم که از تجاوز به کودک بدتر باشه، کودکی که حتی نمیدونه داره با چی روبرو میشه، نمیدونه چه کار باید بکنه و کل سیستمش بهم میریزه، برای تمام عمر .‏

یادمه که توی دوران راهنمایی مسئولین مدرسه که دیدن اکثر تک فرزندها در اردوهای بیش از یک روزه مدرسه شرکت نمیکنن یه برنامه ویژه تک فرزندها گذاشتن. البته باز هم کسانی بودن که بچه هاشون نفرستادن و من اون موقع یا شاید تا همین چند سال پیش هم میتونستم مسخره شون کنم، حالا اما تمام حق رو بهشون میدم؛ تنها گذاشتن بچه، بیرون فرستادنش به تنهایی قبل از سنی که درک کاملی از روابط بیرون از خانواده داشته، وقتی به شدت تحت تاثیر چیزهایی هست که معلمها یا افراد بزرگتر فامیل بهش میگن و این چیزها رو مثل و یا حتی بیشتر از حرف پدر و مادرش قبول میکنه کار بسیار غلطیه. حرفم درست نیست؟ دارم زر میزنم؟ البته، ول حداقل میدونم که من بچه نمیخوام و بچه دار هم نخواهم شد. من زیر بار این مسئولیت نمیرم، مسئولیتی که هیچ مرزی نداره.‏

تازه شروع ترم پنجمه و من از همین الان از روانشناس شدن می‌ترسم. ‏