در دست تغییرات

هیچ وقت انقدر بی علاقه به سفر نبودم. تابستون استانبول یه جوری همه چی تمومه که هوس رفتن به هیچ جایی در جسم و جان آدم جوونه نمیزنه. سبزی جنگل و آبی دریا در فاصله نزدیک روح آدم رو تازه میکنه و به خصوص وقتی با ‏‏گرما هم چندان مشکلی نداری دیگه خود بهشت برین رو بغل کردی. ‏

نفهمیدم قطار ذهنیم از کجا به کجا شد. داشتم درس میخوندم الان که یهو یاد فامیل هامون در اصفهان افتادم؛ که معلوم نیست که چند وقت دیگه زنده باشن و آیا اصلا دوباره میبینمشون؟ بعد فکر کردم که خب ترکیش ایرلاینز پرواز مستقیم داره به اصفهان، میتونم پرواز رو بگیرم، برم به اونا سر بزنم، برم سر قبر داییم، بعد هم 2-3 روزی برم یزد و فلان. بعد دیدم خلاف 90 درصد اوقات اصلا دلم یزد هم نمیخواد. مثلا این دفعات آخر واقعا دلم برای گل کاغذی های هتل کهن کاشانه تنگ میشد، اما همین چند هفته اخیر انقدر گل کاغذی دیدم که سیر شدم. ‏بعد فکر کردم توی گرمای 40 درجه اصفهان، وسط اون بیابونی که باغ رضوان واقع شده، آیا بیشتر از 30 ثانیه میشه بشینم سر قبر داییم؟ و آیا اصلا سر قبر داییم خبریه؟ نه والا، هیچ خبری نیست. بعد جالبه که هنوز جرات ندارم برم سر قبر مادربزرگم؛ قشنگ میترسم که قراره با چی روبرو بشم. اصلا انگار دلیل اصلی ایران نرفتنم هم همین باشه. به اضافه ترافیک تخمی تهران، انتظار به جای کلی آدم که دوست دارن من رو ببینن، دور بودن ننه بابام از تهران و هزار تا چیز دیگه.‏

خیلی تغییر کرده‌ام. اصلا یک آدم دیگه ای شدم. این درس خوندن، در واقع روانشناسی خوندن باعث شده که کلا طرز فکرم عوض بشه؛ که واقعا بفهمم که چه چیزهاست که نمیدانم. این شخصیت فعلی رو اگر خودم از 25 یا حتی 34 سالگی میدیدم باور نمیکردم. آدم واقعا فکر نمیکنه در طول زمانی انقدر کوتاه میتونه انقدر بزرگ تغییر کنه. و فکر اینکه شاید 4 سال دیگه راجع به همین امروز هم همینطوری فکر کنه هوش از سر آدم میبره. الان، بودن این وبلاگ این امتیاز رو داره که میتونم برگردم بهش و ببینم چی بودم و چی شدم. مهمترین تفاوت؟

بزرگترین تغییری که کردم اینه که کمتر حرف بزنم. زنم توی یه جلسه ای بود با همکاراش و من هم داشتم میشنیدم؛ یک نفر گفت من یک مانترای شخصی دارم، مدام در طول جلسه به خودم میگم که یو دونت نید ت تاک، یو دونت نید تو تاک. شنیدن این جمله انگار اون معجزه ای بود که بهش نیاز داشتم. انگار که لازم بود یکی از بیرون بهم بگه که حرف نزن؛ لازم نیست که حرف بزنی؛ مهم نیست که حتما تو هم نظرت رو بگی. خفه شو و بذار دنیا کارش رو بکنه.‏

یاد گرفتم و فهمیدم که توانایی جلوگیری از حواس پرتیم رو به خودی خود ندارم و باید کمک بگیرم؛ اپلیکیشنی نصب کردم روی گوشیم که بتونم ازش دور بمونم و عادت جدید درست کنم؛ ممکنه بازی دانلود کنم و یکی دو روز هم بازی کنم اما به محض اینکه احساس اعتیاد کنم بازی رو هم پاک میکنم. و مهمتر از همه اینکه درس میخونم؛ برای پیشرفت خودم و تغییر رویکرد . چند سال دیگه با این چیزی که الان هستم هم خیلی متفاوت خواهم شد.

دو سال دیگه و در 40 سالگی از روانشناسی فارغ التحصیل میشم. برای شروع 40 سال دوم، به خصوص اگر پیش بینی اون کف بین درست درنیاد و در 46 سالگی نمیرم، یک روش جدید برای زندگی دارم روشی که خودم انتخابش کردم و از دنبال کردنش خسته و افسرده نمیشم. نتیجه ملموس داره و باعث میشه که آدم بهتری هم بشم. بریم ببینیم چی میشه. ‏