م.ا.د.ر

یعنی چند سال منتظر نشسته بوده تا همچین فرصتی پیش بیاد؟ مدتها، احتمالا تمام اون وقتهایی که داشتم با زنم با احترام برخورد میکردم و صمیمیت بین ما رو دیده حرص خورده و فکر کرده بالاخره یک جایی یک روزی نوبت من هم میشه که داستان های ظلم های باباش رو تعریف کنم و بچزونمش. و چه فرصتی بهتر از این؟ برگشته به استوری که دارم به موضوع حقوق زنان و «نه یعنی نه» اشاره میکنم ریپلای زده که بعله، پدر شما سالها به من تجاوز میکرد و بعد شما بعد از طلاق رفتارتون با من بد شده و فلان. از دیشب هزاران فکر توی ذهنم میگذشت که چطور بهش جواب بدم که یک کم از درد خودم کم کنه؛ اما خب از طرفی هم میدیدم که ذره ای عقل درش نیست؛ یعنی در تمام این عمر 65 ساله هیچوقت نتونسته یک نگاه منصفانه و درست به زدگی خودش و بقیه داشته باشه و این خودشیفتگی کورش کرده. دلم براش میسوزه؛ شاید اگر قدیم تر بود و هنوز به امید به زندگی همین 70 سال بود مثلا دیگه جوابی بهش نمیدادم، اما خب این داستان حالا حالاها ادامه داره. ‏

بیشتر از همه چه چیزش اذیتم کرد؟ همون بخش اولش. نوشته بود از استوریهات احساس کرم که اخیرا حامی حقوق زنان شدی! اخیرا! دلم میخواست در جوابم کلی لحظات رو توی چشمش فرو کنم که حامی حقوق زنان بودم و مسخره ام میکرد؛ زنهای مستقل رو مسخره میکرد، زنهایی که 8 قلم آرایش نداشتن یا لباس آماده از مغازه میخریدن یا ماست رو با ظرف خودش سر سفره میاوردن چون بعد از 8 ساعت کار بیرون خسته بودن رو مسخره میکرد؛ زنی که وقتی مریض میشد میخوابید و شوهرش ازش مراقبت میکرد رو مسخره میکرد؛ زنی که به خاطر مشکلات از مردهای فامیلش جدا میشد رو مسخره میکرد و …. .‏مادرم به تمام معنا یک زن علیه زنان بود، هر زنی که از استاندارد تخمیش خارج بود زن نبود و ستحق تحقیر و توهین بود. بعد برگشته به من میگه که حامی حقوق زنان شدی اخیرا! ‏

در واقع برایم باورنکردنی بود که چطور یک آدمی میتونه انقدر عاملیت خودش رو در انهدام رابطه ی مادر-فرزندی ما ببینه و فکر میکنه که چون در نهایت بعد از 34 سال از پدرم جدا شده از دستش ناراحتم. این خودش برام غم بزرگتری بود؛ انگار که این انسان 37 ساله رو جلوی خودش نمیبینه و ذره ای برای درک خود من وقت نمیذاره، اصلا انگار ما آدمهای دیگه و عواطف و احساساتمون چیزی برای دیده شدن نداره و فقط یه سری طفیلی سرگردان هستیم که دور خورشید وجود ایشون و روابط مزخرف و مدیریت نشده اش با آدمها میچرخیم. هرچند تلاش کردم که جواب بدون خشمی بدم که راه گفت و گو رو نبنده اما نتونستم از نوشتن این جمله که » جهان دور رابطه ی شما و پدرم نمیچرخه» خودداری کنم. اگر فامیل ما در یک کارگاه مبارزه با خودشیفتگی و ایگوی بادکرده شرکت میکرد شاید اینهمه طلاق هم در خانواده نداشتیم. فکر میکنم از دو طرف فامیلم بی نظیر باشیم در تعداد طلاق های عرفی و عاطفی. ‏

خلاصه که صب که برای ورزش بیرون رفتم تا رسیدن به بالای تپه ای که هر روز میرم فکر کردم و تلاش کردم که تمام انرژیهای بد رو ازخودم دور کنم؛ به هرحال من اون آدمی نیستم که با نوشتن 4 خط بخواد حال یک آدم دیگه کثافت کنه؛ زهر حرفهام رو گرفتم و وقتی در مرتفعترین نقطه ی استانبول زیر آلاچیق سنگی نشسته بودم جوابش رو دادم. همون موقع دید و هیچ عکس العملی نشون نداد. این تلاش مداومش برای اینکه حال من رو بگیره از کجاست؟ این بخل و حسادت کی تموم میشه یعنی؟ تقریبا هیچ دورنمایی ندارم و امیدی هم ندارم. ‏