روز اولی که زنم رو دیدم، هنوز قرار نبود که زنم بشه، قرار بود مثلا دوست معمولی باشیم، با هم بریم پارک قدم بزنیم و این صوبتا ، خلاصه همون روز اول هنوز خیلی از میدون ونک دور نشده بودیم و کل صحبتهامون به یک روی کاغذ آ-4 نرسیده بود که برگشت رو به من و با تعجب گقت: وسواس داری؟ و این سوال رو یک جوری، با یک لحنی پرسید که مثلا شما از یکی میپرسید: کاشانی هستی؟ یا مثلا میپرسید: بادمجون دوست نداری؟ یا مثلا: پرسپولیسی هستی؟ با یک لحنی که انگار مطمئنید طرف خودش این موضوع رو سالهاست که میدونه و شما میخواید بهش بگید که این ماجرا رو حدس زدید. اما من، بزرگ شده در فامیلی که وسواسی بودن را به عنوان یک شاخصه انسان کامل به رسمیت شناخته بود و به آن نام دقت عمل، نظم و ترتیب، پیگیری و …. داده بود، تا آن زمان که 26 ساله بودم نشنیده بودم که چنین آداب و احوالی را در طبقهی وسواس ها طبقه بندی کنند و خیلی حق به جانب بهم برخورد. یعنی راستیاتش اینه که فکر میکردم که وسواسی یکجور فحشه، مثل تازه به دوران رسیده یا بیشعور. یعنی فکر میکردم که وسواس فقط در حفظ نظافت معنی میده و وسواسیها آدمهایی هستند که روزی هزار بار دستهایشان را مشویند یا چاغاله بادام را قبل از خوردن آب میکشند. باورم نمیشد که صد بار دوره کردن یک سکانس سریال لاست و ده باره خواندن نظرات کارگردان و نویسنده و بیننده اش برای درک رمز و راز آن سکانس یا جستسوی لای صدتا کتاب یا نوار کاست برای یافتن یک جمله یا یک موتیف آهنگ هم اسمش وسواس است. خلاصه این که یک 48 ساعتی در برابر انگ ابتلا به وسواس فکری و او.سی.دی مقاومت کردم بعد رفتم یک تحقیق کردم و دیدم که ای داد بیداد، وسواسی هستم.( حتی در زمینه یافتن ریشه ها و دلایل وسواس!) . و بعدش هم تا مدتها سعی کردم مثل یک مسافر بقیه خانواده و فامیلم رو از منجلابی که درش دست و پا میزدن نجات بدم، مثلا دایی عزیزم هر فیلم و موزیک و عکسی رو روی 3 تا هارد مختلف دخیره میکنه، اون یکی 3 کیلو خیار قلمی نمیتونه بخره چونکه نمیتونه از بین خیارها انتخاب کنه و …
همه این پست اما قرار نیست که راجع به وسواس باشه، دلیل اصلی نوشتن این پست تایید و تاکید تشخیص حرفه ای و دقیق زنم بود. اینکه در عرض یک ربع ساعت بزرگترین اختلال روانی من رو تشخیص داد و خانواده ای رو از نگرانی رهانید. همین زنم، زن عزیزم که بسیار بسیار دوست میدارمش، امشب بهم گفت که من دارم تلاش میکنم که بیشتر بیرون از خونه بمونم و از خونه مون خوشم نمیاد ( نه که تنهایی بیرون بمونم ها نه، یعنی مثلا با زنم بیرون بمونم، مهمونی و معاشرت و کافه و فلان برم). و من الان تقریبا 2 ساعتی هست که دارم مقاومت میکنم و انکار میکنم. همینجوری نشستم و نرفتم بخوابم و دارم مقاومت میکنم در مقابل پذیرش این حرف. از طرفی تشخیصهای قبلی اش رو میبینم و نمیتونم صحت تشخیصاش رو زیر سوال ببرم، از طرف دیگه ای هم دلم نمیخواد که همچین حسی داشته باشم.یعنی شاید وسواسم یک سری جنبه های مثبت هم داشت اما این حس دوست نداشتن خونه هیچ جنبهی مثبتی نداره. به خصوص برای من که یک مدت طولانی در زندگیم، وقتی که اکثر همسن و سالهام بیرون از خونه بودن من تمام تلاشم رو میکردم که برگردم به اتاقم و به کتاب یا موسیقی یا فیلم یا خوابیدنم برسم. الان این حس کاملا برام تازه است، اینکه زنم تشخیص میده که دوست دارم بیشتر بیرون از خونه بمونم.
باید شاید یک چیزی رو توی خونه تغییر بدم، شاید هم نه، ته ِ تهِ دلم دوست دارم که تشخیصاش درست نباشه، دوست دارم که تشخیصاش فقط راجع به همین امشب، یا همین روزهای آخر تعطیلی صدق کنه، اون آخرش، دلم میخواد خونهام رو دوست داشته باشم، برای رسیدن بهش لحظه شماری کنم و لحظات محشری توش داشته باشم.