خواب دیدم

خواب دیدم که انگار آمریکا بودم؛ یعنی خودم نبودم ولی انگار روحم اونجا بود. یک برنامه ی فرهنگی اتفاق افتاده بود که انتظار داشتم عموم مردم ازش خوششون نیاد اما یهو متوجه شدم که مهدی ح و یکی دیگه از دوستام بین تماشاچیها نشستن. حالا عجیب اینکه اصلا نمیتونم به خاطر بیارم که اون یکی کی بود، اما داشتم به این فکر میکردم که من دوتا دوست همفکر در آمریکا دارم که جفتشون اومدن این برنامه رو ببینن و خب این یعنی که چقدر من و دوستام آدم حسابی هستم. تازه کنار همدیگه هم نشسته بودن. صحنه بعدی که یادمه این بود که نشسته بودم روی یک نیمکتی یه جایی مثل کنار دریا. دونفر انگار منو شناخته باشن از دوستای قدیمیم بودن و اومدن به حرف زدن. و حرفاشون دشات اذیتم میکرد. نمیدونم به گوشی تلفن چه ربطی داشت اما در نهایت برای اینکه از تعقیب شدنم جلوگیری کنم مجبور شدم گوشی سهند رو بگیرم و بکوبم زمین. صفحه ی گوشی شکست؛ گوشیه هم یه آیفون 5 بود به نظرم و داشتم فکر میکردم که ال سی دی آیفون 5 احتمالا قیمتی نداره. سهند سال دوم دبیرستان تقریبا بلای جون من بود. در حالی که من علاقمند بودم با بچه های کول تر وقت بگذرونم ولی خب اون همیشه وصل بود به کون من و اصرار اصرار که کنار هم بشینیم. و خب واقعا دنیاهامون با هم فرق میکرد. و البته که‏ بعدها سهند از خیلی از ماها موفق تر شد. ‏داستان اسکرین گوشی هم مربوط به توئیت یکی بود که نوشته بود اسکرین گوشی رو دوبار در دو ماه اخیر عوض کرده. ‏

داستان های خوابم حول و حوش یک خونه ای هم میگذشت که چند شب پیش توی یه خواب دیگه خریده بودیم. و داستان های بی انتهای آسانسور. یعنی انقدر که من اخیرا خواب آسانسور میبینم واقعا عجیبه. آسانسورهایی با درهای عجیب، مسیرهای عجیب، و معطلی زیاد. آخرای خوابم اینطوری بود که انگار با اتوبوس رسیدم به میدون آزادی و باید میرفتم خونه و یه چیزی رو برمیداشتم و برمیگشتم به همین میدون ازادی که باز برم یه جای دیگه، یادم نیست که با اتوبوس یا هواپیما. باید یه ماشین میگرفتم برای سعادت آباد. چرا سعادت آباد؟ واقعا نمیدونم. همینطور داشتم کنار خیابون راه میرفتم و ماشینهای قدیمی بودن، پر از هیلمن و پیکان قدیمی . انگار نه انگار که امروز باشه. میخواستم دربست بگیرم ولی قیمت رو نمیدونستم، روی اسنپ چک کردم و گفت 65 هزار تومن، منم صدا میکردم دربست 70 تومن. ماشین هم زیاد بود ولی انگار که من اون چیزی که میخواستم رو پیدا نمیکردم. از خوابم خسته شدم و بیدار شدم بعدش. ‏

تئوری ذهن

میدونی؛ همین چند روز پیش از تئوری ذهن نوشتم اون طرف. که بچه یه جایی توی مرز 3-4 سالگی یاد میگیره یا میفهمه که چیزی که توی ذهنش خودش میگذره با چیزی که توی ذهن بقیه میگذر فرق میکنه و ذهن های ما از هم جدا هستند. ولی انگار نسل همسالان من در همین سن و سال عنفوان 40 سالگی هنوز متوجه این داستان نیستند و از کل دنیا فقط یک روش رو می شناسن و به رسمیت میشناسن اونم اون راه و روشی که خودشون و ننه باباشون و بابابزرگشون انجام میداده یا بدتر از اون ، اون رسم و روشی که یه روزی موقعی که هنوز مغزشون گچی و سفت نشده بوده توی یه فیلم و سریالی دیدن و فکر کردن دیگه دنیا باید اون شکلی باشه و هرکی خلاف اون عمل کنه میشه بیسواد و امل و قانون شکن و لاابالی و غیره. همه اون صفت هایی که نسل قبلشون به اینا میدادن وقتی داشتن چیزهای جدیدی رو تجربه میکردن که اون نسل قبلی درکی ازش نداشتن. .

بعد دونستن اینکه این آدمهاچقدر نسبت به ریشه ی رفتاری که میکنن ناآگاه هستن اما در عین حال احساس دانای کل بودن هم میکنن خیلی بیشتر آدم رو آزار میده. یعنی میدونی یکی هست میگه داداش عقل من انقدر میرسه و همینه که هست؛ اما یکی ده هست که الان که داره میگه که عقل من از همه بیشتر میرسه و ملاک عمل درست کاریه که من میکنم و همینه که هست. این اصلا تعریف چیزی مثل دیکتاتور نیست. یعنی اونقدر عام نیست، اون آدمه برای به قدرت رسیدن خودش احتمالا شاید هیچ تلاشی هم نکنه اما در مورد چیزی که بهش اعتقاد داره همه جوره حاضر همه چیز رو به مسخره بگیره.

حالا همین بنده که اینجا نشستم خودم تا همین 5-6 سال پیش اولین نفر این گروه بودم. واقعیتش اینه که الان به حماقت چند سال پیش خودم میخندم یا بعضی اوقات هم گریه میکنم. و امیدوارم که برای همه پیش بیاد که یک کم بیشتر از چیزی که الان میدونن راجع به خودشون، ریشه های اعمال و رفتار و افکار و احساساتشون بدونن.

بلی، به امید آن روز.

در معایب کون سوزی

یه جوری تغییر کردم که واقعا خودمم باورم نمیشه. یعنی به یک آرامش و درکی رسیدم که هرچی میخوام بنویسم یا بگم رو هزاربار عوضش میکنم تا دقیقا در راستای هدفم باشه و هدفم دیگه حاضرجوابی نیست. انگار تمام عمر، از وقتی که فهمیدم که آدمها دوستم دارن به خاطر اطلاعات بیهوده‌ای که از ساعتها کتاب خوندن و توی کوچه نرفتن جمع میکردم از توی دائره المعارف و گوش کردن به حرف پیرمرد پیرزنهای فامیل دیگه رسالتم رو این تعیین کرده بودم که حاضرجواب بشم. تا سوالی میشه یا بحثی راه میفته بیفتم اون جلو و اگر اطلاعاتی دارم ارائه بدم. و هی بیشتر و بیشتر هم تشویق بشم و برم اطلاعات جمع کنم و روشهای جدید برای بحث و مالوندن پوزه انسانها به خاک یاد بگیرم.

حالا چطوری شدم؟ وقتی دارم یک کامنتی میدم اولین سوالم از خودم اینه که چرا داری این حرف رو میزنی. یعنی خیلی وقتها ، که الان دیگه واقعا خیلی شده زبان به دهان میگیرم و هیچی نمیگم چون هدفی برای حرف زدن پیدا نمیکنم. یعنی هدف مثبتی که سودی هم به کسی برسونه پیدا نمیشه و میگم که خب خفه شو. یه وقتایی هم اینطوریه که یکی یه حرف پرتی میزنه که من دقیقا میدونم از چه زاویه ای میتونم کونش رو بسوزونم و خیطش کنم، بعد متن رو هم مینویسم، ولی وقتی میخوام دکمه ارسال رو بزنم فکر میکنم با خودم که خب چی؟ مگه کون آدمها نهایتا چند ثانیه میسوزه؟ و آیا کون سوزی باعث تغییر رفتار میشه؟ البته که نه. چی باعث تغییر رفتار میشه؟ آموزش با مهربانی. نه از جایگاه بالاتر، بلکه از جایگاه برابر و چیزی که جدیدا یاد گرفتم استفاده از منابع. یعنی ساده ترین چیزها رو که خودتم میتونی برای یک نفر توضیح بدی به خاطر جایگاه و موضع تو شاید قبول نکنه و یاد نگیره اما وقتی به جای اینکه خودت بگی یه لینک بذاری و یه ویدئوی کوتاه ازش نشون طرف بدی باعث یادگیری میشه.

در طول زمان آدم بهتری شدم و این یک دلیل اصلی داره که اون هم حضور و وجود زنمه. اینکه بدون آشنایی و ازدواج با زنم زندگیم به چه مسیری میرفت انقدر غمباره که حتی نمیخوام بهش فکر کنم. احساس میکنم رفتار زنم با من ه دقیقا با همین متد بوده؛ با آرامش و باز گذاشتن فضای یاد گرفتن.

تا ابد دوستش دارم و بهش مدیونم.

زلزله

توی یک هفته دو بار خواب زلزله دیدم. دفعه اولش خودم بودم که زلزله اومد. یعنی داشتم یه جایی که انگار گیشه سینمای اریکه ایرانیان بود بلیط سینما میخریدم، در حالی که حتی نمیدونستم چه فیلمی قراره باشه و این ندونستنه خودش داستان بود. در واقع تداعی آزادم این بود که تنها باری که همینطوری خرکی سینما رفتم همین اریکه ایرانیان بود که با یه گروهی از دوستان بودیم و گفتن بریم سینما؛ قشنگ مثل انسان ماقبل تاریخ رفتن دم گیشه دیدن سانس چه فیلمی نزدیکه، بلیط خریدن و رفتیم دیدیم؛ حالا انصافا فیلم بدی هم نبود، حتی کمی خوب بود.

خلاصه زمین لرزید و همون لحظه ذهن من داستان ساخت که اریکه ایرانیان به عنوان سینمای ناایمن معرفی شده و بعد در حالی که داشتم به بقیه میگفتم که داستان ما هم اینجا تموم شد و خدافظ، ساختمون سینما سقوط کرد وسط خیابون ولی خب خراب هم نشد. ما هم صحیح و سالم دراومدیم و عجیب این که بقیه مردم انگار حتی متوجه زلزل نشده بودن. خواب دوم زلزله محور هم اینطوری بود که انگار یه زلزله ای اومده بود و تموم شده بود و حالا ولی عمو کوچیکه ام و زنش داشتن تو چادر زندگی میکردن ؛ خودشون تنها بدون 3 تا بچه شون. این یکی خیلی راه برای تداعی آزاد داره که اصلا حوصله نشتنش رو ندارم اما همین که دوبار زلزله تکرار شده بیشتر نشانه ی اضطرابه فکر میکنم.

دوشنبه که بیاد میشه دو هفته که سهیل از دنیا رفته. احساس میکنم که یه بخش اضطرابم از همین مرگ ناگهانی ناشی میشه؛ مرگی که واقعا ازش ترسیدم. یعنی قشنگ دو سه روزی حالم خراب بود، اول هم خب مطمئن بودم که از غمه، ولی بعد یواش یواش فهمیدم و قبول کردم که ترس هم هست و بیشترش هم تزسه.