غرایب الموجودات

حقیقتش اینه که بار اول نیست. بار قبل دقیقا 4 سال پیش همین روزهای اول پاییز بود؛ با پیروز تماس گرفتن و گفتن تموم شده؛ خب همه انتظارش رو داشتن یا حتی انتظار میکشیدن که تموم بشه. پریدیم توی ماشین؛ توی مسیر پیروز برای محل دفن و مراسم هم برنامه ریزی کرد؛ با معتمدین محلی برای آبرومند برگزار کردن و قاری قرآن و اینها هماهنگ کرد و نیم ساعت بعدش رسیدیم خونه، دیدیم 4 تا نیروی اورژانس دارن همچنان عملیات احیا رو ادامه میدن. خیلی وضعیت عجیبی بود، بچه ها دور ماجرا بودن و گیج بودن که الان اگر این احیا جواب داد و طرف رو بردن بیمارستان داستان چطوری میشه؟ اورژانسیها برای 40 دقیقه نوبتی اون بدن نحیف رو ماساژ قلبی ریوی دادن و بعد اعلام کردن که امیدی نیست و تسلیت گفتن و رفتن. واقعا تلاششون مثال زدنی بود؛ فکر کن 3 تا پسر اون طرف اونجا ایستاده بودن و هربار که اینها جا عوض میکردن میخواستن بگن آقا تو رو خدا زحمت نکشید، معلومه که امیدی نیست، معلومه که تقصیر شما نیست اما خب اونها هم داشتن وظیفه‌شون رو انجام میدادن. اصلا اون روز نظرم راجع به کل ماجرا تغییر کرد. ‏

این دفعه اما یه مرحله جلوتر رفتیم. اول گفتن و تکذیب شد، بعد دوباره تایید شد. از روز قبلش گفتم بلند بشم یه حلوا درست کنم برای شهدای این قیام اخیر؛ از راه دور با خانواده‌هایی که عزیزشون رو فرستادن بیرون و بعد جنازه اش رو تحویل گرفتن همدردی کنم یا چی. چه کاری ازم برمیومد؟ هشتگ بزنم، برم کنار ساحل زیبای جاده بستان در امنیت کامل یار دبستانی بخونم، تلاش کنم که هشتگ #مهسا_امینی از ترند درنیاد، حالا هم یه حلوا درست کنم و خودم بخورم، به یاد کشته شدگان این سال که عاشق‌ترین بودند. صبح که بیدار شدم و دیدم خبر دوباره تایید شده گفتم دیگه درست کردن حلوا دومنظوره شده و جای عقب انداختن نداره؛ دست و صورت نشسته رفتم آرد و کره خریدم؛ گلاب و شکر و زعفرون داشتیم، برگشتم و حلوا رو درست کردم، ظرف کردم، پودر پسته ریختم روش و پیام دادم که در چه حالین؟ من حلوا درست کردم، بیارم براتون؟ جواب رسید که حال طرف بهتره، امروز بلند شده و یک کم آبمیوه هم خورده. خیلی حال عجیبی داشتم. برای آدمی که الان نشسته و داره آبمیوه‌اش رو میخوره حلوا درست کرده بودم.‏

دنیا جای عجیبیه؛ ماها موجودات عجیبی هستیم؛ عجیب‌تر هم میشه؛ عجیب‌تر هم میشیم. ‏