چند روز پیش یهو یادم افتاد که مدتهاست خدا ندارم. شمار سالهاش دیگه از دستم در رفته اما باید یه چیزی تو مایه های 17-18 سال باشه. بعد فکر کردم به اینکه خدا داشتن چطوریه؟ آخه واقعیت اینه که من هیچوقت شاید این رو تجربه نکردم، یعنی حتی همون سالهای نوجوانی که از مناسک لذت میبردم و تقریبا 2 سالی در نماز جماعت هفته ای یکبار مدرسه بدون اجبار شرکت میکردم بیشتر از شکل جماعت و داخل گروه بودن لذت میبردم، همیشه برام ان تجربه دیندار بودن عجیب بود. اینکه افراد موقع موفقیت خدا رو شکر میکردن یا موقع شکست ربطش میدادن به خواست خدا برام یه موضوع نامفهومی بود. بی دینی در خانواده ما واقعا جالب حکمفرما بود. غیر از مادربزرگم، که سالی یکبار مکه و یکی دوبار سوریه قطع نمیشد و آخوند محل هم هر هفته براش روضه خصوصی برگزار میکرد دیگه هیچکسی در فامیل ما مسلمون نبود، مادرم یک دایی داشت که مسلمون معتقدی بود، اون هم در 10 سالگی من عمرش رو داد به شما و دین و مذهب در فامیل ما فروکش کرد. البته که بعدش اون خاله مادرم که رفت مکه و برگشت مسلمون شد اما خب ما که نمیتونستیم همه اون تاریخ بی دینی قبلش رو فراموش کنیم و این تغییر مسلک به نظرمون خنده دار میومد، یعنی حالا که خوب فکر میکنم یادم میاد که دینداری این خاله در تمام جمع های خانوادگی و جلوی روی خودش مسخره میشد! البته با شوخی و خنده ولی خب اون موقع ها احترام به زندگی خصوصی مردم مد نشده بود هنوز!
خلاصه اینکه هنوز هم به نظرم خدادار بودن خیلی عجیبه، اینکه اتفاقات معمول زندگیت رو ربط بدی به یک قدرت بزرگتر به نظرم باید توی غار میموند و با آدمیزاد به شهر و روستا نمیومد. منطقی نیست و هیچوقت هم تجربه اش نکردم و خب به نظر میاد که هیچوقت هم تجربه اش نخواهم کرد.