ژیان

یک روزی مادرم من رو دم در مهدکودک جا گذاشت. یعنی اینطوری بود که ما یه ژیان داشتیم که از نعمت بخاری بی بهره بود؛ برای همین روزهای سرد زمستون شاهرود صبح قبل از اینکه ما سوار ماشین بشیم یه پیک نیک روشن میکردن توی ماشین، یه دونه هم از این پتوهای سنگین مدل لحاف کرسی روی صندلی عقب بود که ما تا سوار میشدیم میخزیدیم زیرش. خلاصه اینکه مادرم ظهر که اومد دنبال من اون پتوئه اون عقب بود. من کیفم رو انداختم، بعد اومدم خودم سوار بشم که در بسته شد. شما اگر در ژیان رو دیده باشین میدونین که فقط لولا داشت، مثل در کالسکه مثلا، فنر و این حرفها توش نبود، از دست بچه ی 5 ساله که ول یشد میخورد به هم و بسته میشد. خلاصه تا من اومدم در رو دوباره باز کنم و سوار بشم مادرم گازش رو گرفت و رفت. فکر کرده بود که من سوار شدم و زیر پتو هستم. من تلاش کردم یه خرده دوییدم دنبال ماشین اما خب خیابون جلوی مهد کودک باز بود و ماشین دور و دورتر شد. بعد فکر کنم گریه کردم. یادمه یه خانومی که اونم اومده بود دنبال بچه اش بهم گفت که صبر کن و حتما برمیگرده. خب البته که مادرم شاید در کمتر از یک دقیقه هم برگشت؛ انگار سر یه پیچی مثلا بهم گفته که سفت بشین و وقتی جوابی نشنیده خب فهمیده و برگشته. ‏

وقتی برگشت حالش خیلی بد بود. یعنی میتونم تقریبا مطمئن باشم که همون دفعه اول هم حالش خیلی خوب نبوده. بالاخهر مادرم هم همیشه مشکلات خودش رو داشته. ولی وقتی برگشت حالش حتی بدتر هم بود. من انتظار داشتم که ازم عذرخواهی بشه و دلم هم به دست آورده بشه با توجه به اینکه خب گریه هم کرده بودم. اما چیزی که یادمه اینه که تقصیر به گردن خودم افتاد. حالا شما واقعا امیدوارم که از در و صندلی عقب ژیان یک تصوری داشته باشید،تلاش میکنم یه تصویر گویا پیدا کنم براتون، اما واقعا سوار شدن عقب ژیان برای آدم بزرگ هم کار راحتی نبود ، انقدر که کون این ماشین در هواست. خلاصه که شد تقصیر من که به اندازه کافی سریع نبودم. عقل مثلا 10 سال پیشم البته مادرم رو قضاوت میکرد و همه تقصیر رو هم مینداخت گردنش، الان اما میدونم که یه زنی با 2-3 تا بچه و کار و شوهر واقعا ممکنه به هزاران دلیل اون روز دچار این بی حواسی شده باشه. از طرفی خب کاملا یک خطای شناختی هم بوده دیگه اما خب اتفاق افتادن این خطای شناختی به دلیل این بوده که وقتی سوار شدم مامانم با من دیالوگی نداشته، وگرنه زودتر از سر پیچ میدون میفهمید که من نیستم. ‏

بعدش چی شد؟ قاعدتا هرچی که گذشته مادرم احساس گناه بیشتری کرده از اتفاقی که افتاده و ترس اینکه چی میشد اگر مثلا از ماشین پرت شده بودم. و من با وجود اینکه علاقه داشتم برای همه تعریف کنم که چه اتفاقی افتاده، نه از بعد اینکه ترسیدم، از این بعد که چقدر اتفاق عجیبی بوده، متوجه شدم که مادرم از اینکه من این داستان رو تعریف کنم خوشش نمیاد و خودخوری کردم. داستان رو تا اونجا که شده ته و توه روانم فرو کردم اما تمام عمرم این احساس رو در پس زمینه داشتم که مامانم من رو در زندگی جا گذاشته. اصلا متوجه نبودنم نشده؛ همه اون سالهایی که افسرده بودم، همه اون دفعاتی که از شدت اضطراب دچار حمله عصبی شدم و همه اون زمانهایی که به شدت نیاز به کمک و حمایت داشتم و خب طبق معمول مامانم درگیری های دیگه داشته و من نخواستم حرفی بزنم که به فشار روی اون اضافه بشه. ‏

حالا خواننده ی تیزبین میگه خب فدات شم، تو رو که جبرائیل به مادرت هدیه نکرده بود که؛ بابات کجا بود همه این سالها؟ پدرم طبق معمول غایب بود دیگه. اصلا توی اون دوره ی ما و دور و بر ما پدرها همیشه غیبت موجه داشتن؛ البته که موجه از نظر خودشون و جامعه مردسالار تخمی ما. یعنی پدر ما تاثیرش در زندگیمون همون اندازه ی بابای خودش بود در زندگی خودش؛ با این تفاوت که بابای بابام وقتی بابام ده سالش بوده مرده. یعنی اصلا انگار نه انگار که بابایی وجود داشته. در مورد برادر بزرگترم هم که دخالت کرده فقط به عمق ضرر اضافه کرده. ‏

خواننده کنجکاو بعدی ممکنه بپرسه که چطور شد که امروز بعد از 35 سال یاد این خاطره افتادی و اومدی اینجا نوشتی؟ داشتیم سر کلاس تکنیکهای مصاحبه روانشناسی برای پذیرش مراجع /بیمار فیلم یه مصاحبه واقعی رو میدیدم. خانوم مشکل ترس از محیط های اجتماعی داشت، به خصوص اتوبوس و برای همین سعی میکرد قبل از 6 صبح و بعد از 8 شب از حمل و نقل عمومی استفاده کنه. بعد وقتی داشت تاریخچه میگفت توضیح داد که یه بار در سن مهدکودک و اینا سرویس ایستگاه خونه اینا رو رد میکنه، یادش میره اینو پیاده کنه و این هم کوچیک بوده توی سر و صدای سرویس مدرسه صداش هم به جایی نمیرسه و شروع میکنه گربه کردن؛ تنها استراتژی دفاعی که داشته. و فکر میکرد که شاید این ترسش از اتوبوس شلوغ از اونجا شروع شده باشه. این شد که یاد این خاطره ی جذاب افتادم و شما هم افتخار خوندنش رو پیدا کردید. بخونید باز برید بگید وبلاگ خوندن بده. ‏

یکی از همین روزا

پریشب نشسته بودم، نه راست، دراز کشیده بودم روی کاناپه و یهو امر بهم متشبه شد که سال دیگه درسم تموم میشه، بعد میرم دوسال هم میخونم ارشد میگیرم و زرت میشم رواندرمانگر. حالا البته من میگم زرت، شما باور نکنین، انقدر درس خوندم و کتاب خوندم و فلان که. و چند برابر همین باید بخونم و ببینم و دوره بگذرونم و پایان نامه بنویسم و فلان. اما خونه پرش دیگه اواخر 2026 همه چیم جوره که درمان رو شروع کنم به صورت حرفه ای. یعنی مثلا 3 سال و نیم دیگه من میشم کلا یک آدم دیگه. در 42 سالگی میشم یک آدمی که با همه چیزی که قبلش بوده فرق داره و این خیلی حس عجیبی بود. راستش اولش هم فکر کردم که بابا تا 3 سال دیگه کی زنده است و کی مرده و 3 سال اصلا خیلی هم طولانیه و اینا. اما بعد یادم افتاد که تا سه سال دیگه مریدای قشنگم که تازه 15 ماهش شده حتی 5 سالش هم نشده و به مرز پیش دبستان هم نرسیده.‏

یعنی همن موقعی که اون داره تازه هویت پیدا میکنه و فرق زن و مرد رو میفهمه و کارتون مرد علاقه و لباس مورد علاقه پیدا میکنه من از یک آدمی که هزاران کار در زندگیش کرده و هرکسی به یک هویتی میشناسدش تبدیل میشم به یک آدمی که دیگه احتمالا تا آخر عمر خواهم بود و این آرزوی همون 11 سالگیم بوده. دنیا اینطوریه که 30 سال طول میکشه که برگردی سر آرزوی 11 سالگیت. و خب راستش نمیتونم بگم که خیلی معترضم به این روند. یعنی خب زخم خوردم و هنوز هم جاش مونده و درد میکنه اما شاید اگر مستقیم رفته بودم هم الان دچار بحران میانسالی شده بودم. این تجربه هایی که تا اینجای کار کردم خیلی برام مفید بوده. ‏

برنامه پیش روم اینه که ترکی یاد بگیرم. انقدری که بتونم ارشد رو ترکی بخونم و کمتر خرج کنم. و بتونم همینجا و به همین زبون کار هم بکنم. این برام خیلی مهمه که بیشتر با این جامعه ای که این چند سال به خوبی ازم پذیرایی کرده نزدیک بشم و بهش خیر هم برسونم. راه سختیه ولی تصمیم دارم که واردش بشم. با ما باشید. ‏