در جستجوی زمان به فنا رفته

داشتم یه خاطره از داییم مرور میکردم که عاشق رانندگی بود. یه سالی قدیم برای تعطیلات عید اهواز بودیم؛ داییم عشق رانندگی بود و یه روز صبح زود که منم بیدار شده بودم به بهانه خرید یه چیزی که مطمئناً امکان نداشت ساعت 7 صبح اول فروردین در اهواز پیدا بشه کل اهواز رو چرخیدیم. در واقع دلش میخواست با ماشین جدیدش توی شهر خلوت و جدید رانندگی کنه و از روی پلهای روی کارون رد بشه و یه چیزی رو تجربه کنه که توی مسافرت خانوادگی 2-3 ماشینه نمیشد راحت تجربه کرد. همیشه این خاطره برام یادآور این بود که این خان دایی مرحوم ما چه روح بازیگوش و کودک درون فعالی داشت. امروز اما یهو با یادآوری تاریخ این خاطره متوجه شدم داییم که اون روز مدیرعامل یک شرکت تولیدی بزرگ بود و یه پسر 18 ساله هم داشت فقط 3 سال از امروز من بزرگتر بوده. احساس کردم انگار ما به نسل قبلیمون ظلم کردیم. نه ما، کل دنیا با تحمیل اون شیوه زندگی به آدمهای متولد دهه 20-30-40 رسما شانس جوونی کردن رو ازشون گرفته بود. قشنگ انسان به مثابه ماشین تولید مثل و تولید ثروت نگاه میشده بهش، منطقی نبوده که تفریح هم داشته باشن. تازه این مال مردهاست که پادشاهی میکردن، زنها که از 25 سالگی به بعد از شدت زایمان مکرر و زحمات خونه فرتوت میشدن توی 40 سالگی همه بهشون میگفتن مادر و تازه از زفت و رفت بچه های خودشون که خلاص میشدن مشغول نوه داری و فلان. ‏

مفهوم زمان، در واقع نظرگاه آدم نسبت به زمان خیلی چیز عجیبیه؛ بارها گفتم و احتمالا همین جا هم نوشتم که هربار تعجب میکنم که وقتی که ما میرفتیم مدرسه تازه 10-11 سال از انقلاب گذشته بوده؛ در حالی که از کودتای 88 الان 14 سال داره میگذره و خاطراتش مثل روز اول جلوی چشممه؛ آدمهای دور و بر ما در اون روزها؛ اونهایی که سال 67-68 مثلا بیست-سی ساله بودن ننه بابای خودمون خاطراتشون از آزادی اجتماعی دوره شاه براشون خیلی نزدیک بوده ولی اون همه فشار و محدودیت جمهوری اسلامی رو هم تحمل میکردن. اصلا نمیدونم چه اتفاقی برای روانشون افتاده وقتی هر روز صبح که بیدار شدن با یک محدودیت جدید روبرو شدن؛ کراوات نزن، عرق نخور، روسری سر کن، حالا مانتوی بلند، اینجا فقط حجاب برتر، موزیک گوش نکن، ورق بازی نکن و قس علیهذا. ما این رو تجربه نکردیم. برای من متولد بعد از انقلاب به مرور هرچی که پیش رفتیم اوضاع از نظر اجتماعی بازتر شده؛ موزیک پاپ باب شد، اینترنت اومد، روابط اجتماعی مدرن تر شد و هزاران چیز دیگه؛ که البته یه بخش بزرگیش مدیون پیشرفت تکنولوژیه اما به هرحال جوونهای دوره های بعدی هی زندگی بهتری از قبلیها داشتن. اون نسل ولی جلوی چشم همه به فنا رفتن. ‏

البته مطمئنم که خیلی از خوانندگان وزین این وبلاگ میگن خب دنده شون نرم؛ میخواستن نرن استقبال خمینی؛ با روزنامه ی شاه رفت عکس یادگاری نگیرن و فلان اما واقعا تقصیر کی بود؟ انقلاب پنجاه و هفت یه مقصر داره اونم خود محمدرضا پهلویه. حالا راجع به رضا پهلوی هم هزار حرف دارم که فعلا نمیگم. اما اوضاع خوبی نیست، رضا پهلوی هم شده مثل اسلام واقعی و فلانی خودش خوبه و دور وبر ی هاش بدن؛ گنگ دور و برش دارن هه فعالین رو جر میدن، رضاجون اما به خودش نمیبینه که یه تشر جدی به کسی بزنه؛ هر انقلابی شعبان بی مخ و حاجی بخشی خودش رو لازم داره بالاخره. ‏

تداعی آزاد

مغز آدم چیز بسیار عجیبیه؛ فکر کنم تا حالا لااقل ده بار این جمله رو اینجا نوشتم. اما در این یک سال اخیر به خصوص که خیلی به گشت و گذار در ذهن خودم گذروندم متوجه شدم که به شدت آماده ی برون ریزی هستم. یعنی به محض اینکه ذره ای شرایط امن و مناسب باشه تداعی آزادم یه چیزی ازش درمیاد که جای کار داره. نمونه اش همین دیشب. صفا دعوتم کرد به یک کارگاهی که خیلی ایده‌ی جذابی داشت. البته قبل از شروع ماجرا نمیدونستم ایده چیه اما خب خیلی سریع کار جا افتاد. باید برای خودمون یه شخصیت مجازی درست میکردیم؛ اول فکر کردم به پدربزرگ هایدی، بالای کوه، تنها، غرغرو و نکبت. بعد دیدم نه، دلم میخواد از نزدیک غر بزنم؛ پس شدم یه دلال آثار هنری که در زوریخ و نیویورک زندگی میکنه، دلم میخواست اسمم کاوه راد باشه، برای تمام عمرم حسرت این فامیلیهای سه حرفی رو خوردم اما خب کاوه راد واقعا وجود داره پس یه اسم دیگه انتخاب کردم. البته یه کم هول شدم و خیلی از اسمم راضی نیستم. بعد توی یه موقعیتی قرار گرفتیم که باید میرفتم مهمون یه نفر میشدم، اون یه نفر کیو انتخاب کرده بود؟ کونا، شخصیت توی کارتون سرندیپیتی. خلاصه که رفتم جزیره مهمونی و یهو احساس کردم که از بودن توی جزیره هه چه احساس راحتی دارم میکنم. متوجه شدم که حتی شخصیت تخیلی که درست کردم هم مهمترین آرزوش اینه که از چارچوب و استرس دنیای واقعی فرار کنه به یه جزیره تخیلی وسط اقیانوس و لباسهای شیک مخصوص کار دلالی رو از تنش دربیاره و هر روز صبح با استرس صفحه گالری ها و آکشن هاوس ها رو چک نکنه. که مبادا از یه خرید خوب عقب بمونه یا ارزش چیزی رو درست نتونه تشخیص بده. ‏همینطوری راه بیفته توی جنگل استوایی به قول کینگ رام کمی مست و یخده های قدم بزنه و حال کنه. ‏

یهو راستش ترسیدم. که نکنه اصلا برای من لذت یعنی هیچ کاری نکردن؟ هیچ استرسی نداشتن و بی فایده بودن؟ بعد دیدم که نه بابا، خیلی کارهاست که ازشون لذت میبرم عاشق کمک کردن به بقیه ام دیدن رشد توی بقیه آدمها قشنگ شگفت زده ام میکنه، بچه ها رو دوست دارم، از آشپزی لذت میبرم، از موسیقی و هنر لذت میبرم؛ مثلا همین کارشناس و دلال هنری بودن به نظرم خیلی لذتبخشه، اما چرا انقدر از استرس میترسم؟ انگار دوست دارم همه کار کنم، جماعتی رو از خودم راضی نگه دارم اما هیچ ددلاین و مسئولیتی نداشته باشم. انگار کن همون پدربزرگ هایدی، بالای کوه بدون توجه به تقویم و خواست مردم و اینها داره گوسفند خودش رو پرورش میده، هروقت هم که ماست و پنیرش آماده شد میاره پایین کوه توی ده میفروشه و میره. خریدار بهش فشاری برای تاریخ تحویل نمیاره، در واقع اون بالای کوه راهی هم نداره برای فشار آوردن بهش. خب حالا رابطه با دنیای واقعی پایین کوه چی میشه پس؟ چقدر مهمه؟ گاهی اوقات فکر میکنم که شاید لازمه که آدم قبیله خودش رو بالای کوه تشکیل بده اما مطمئنم که تشکیل قبیله با خودش استرس میاره دوباره. ‏

باید تنها بالای کوه موند؛ با گوسفندها، با ابرهای نزدیک و بدون تقویم. ‏

موتورم و باقی قضایا

طبق قانون، موتور من باید حداکثر مثلا 50 کیلومتر بر ساعت سرعت بره. اما خب همونجا که بهت میفروشن این موتور رو سیلندرش رو عوض میکنن و متور مثلا 70 تا هم ممکنه بره. بعد خب واقعیتش اینه که در شهر و خیابون و کوچه تو اصلا خیلی کم پیش میاد که بیش از 40 کیلومتر بر ساعت بخوای بری، چون هر 100 متر یا چراغ هست یا یکی داره جلت میپیچه یا ایستگاه اتوبوسه یا کوفت و زهرمارهای دیگر. اما یه وقتایی که میرم از روی پل معروف بگذرم و وارد اروپا بشم اونجاست که اختلاف سرعت خودش رو نشون میده؛ ماشین ها و موتورهای دیگه ویژ ویژ از کنارم رد میشن و من دارم زور میزنم که مثلا 60 تا برم، چون روی پل انقدر باد میاد که عمرا 70 رو نمی‌بینی. اونجا معمولا وسوسه میشم که برم گواهینامه موتور بگیرم و موتور درست بخرم که سرعت بره و فلان. بعد خیلی وقتها هم دارم قیمت و مدل موتور چک میکنم. بعد ولی وقتی شروع میکنم به برنامه ریزی یادم میفته که اگر موتوری بگیرم که اونقدر سرعت بره احتمالا ظرف کمتر از یک هفته تصادف مرگبار خواهم کرد. من عاشق سرعتم. ماشین هم که سوار میشدم همیشه پرگاز رانندگی میکردم. حالا فکر کن اون جنون من رو با شتاب یه موتور مثلا 150 یا 200 مخلوط کنی، قشنگ ظرف یه هفته باید جنازه ام رو با کاردک از پشت یه اتوبوسی کامیونی چیزی بتراشی. خلاصه که تقریبا هر روز درگیر این رویا میشم و شب خلاص میشم ازش، وقتی میفهمم که زندگی رو بیشتر دوست دارم. ‏

موتور چیز خیلی عجیبیه. قشنگ انگار وقتی سوارش میشی عضو یه گروه جدیدی میشی، پشت چراغها خیلی وقتها موتوری های منتظر دیگه تلاش میکنن باهات گپ بزنن؛ که چند خریدی، مصرف بنزینش چقدره، یا خوش به حالت که بیمه و مالیات نمیخواد. بچه های 3-4 ساله به خاطر رنگ موتورم خیلی با ذوق نگاه میکنن بهم، پیرمرد پیرزن ها معمولا میترسن ازم و حتی وقتی براشون میایستم و راه میدم که رد بشن هم اعتماد نمیکنن. ماشین ها بیشتر با ترحم رفتار میکنن با آدم و راه میدن که خب خیلی رانندگی رو راحت و امن میکنه. در این 2-3 ماه اصلا ندیدم که کسی بخواد باهام لج کنه؛ یعنی این موتور من یه حالی داره که خیلیا ممکنه باخودشون بگن که بابا این رو خدا زده دیگه، افتاده هم ه زدن نداره. بعد وقتی به اونهایی که ماشین دارن میگی که مثلا با موتور اومدی سر قرار یهو یه نگاه حسرت باری میکنن بهت که خوش به حالت که از ترافیک تونستی فرار کنی و فلان. همون جنس حسرتی که خودم سالها داشتم نسبت به موتور، و میدونی فاصله آدم با خرید این موتورها همینقدره که بری در مغازه پول رو بدی و خلاص والسلام. اما همه تعویق میندازیم، همونطوری که من 10 سال انداختم. خلاصه که اگر علاقه دارید تعجیل بفرمایید، ضررنمیکنید. ‏

یکی هم یه جایی به پست قبلیم ارجاع داده و بهم گفته برانداز پیر :)) که خب به قول بابام باید بگم پیر باباته! ‏ آدم واقعا باور نمیکنه که این شیطان مسلم خامنه‌ای سری طرفدار داشته باشه؛ هیچ ظلم و گناهی نیست که این کثافت و ایادیش در این 33 سال انجام نداده باشن اما خب یه احمق هستن که خایه مالی سلطان جائر رو می‌پسندن. ‏

مرگ بر عادی سازی؟

ما که دیگه پیر شدیم و توی بازی نیستیم؛ اما انگار در یک جایی از فضاهای مجازی دعوا هست سر اینکه چه کاری عادی سازی تلقی میشه و چه کاری نه. یا به عبارت دیگه چقدر در شرایط اضطراری جنگ هستیم و باید زندگی عادی رو تعطیل کنیم. حالا البته زندگی عادی که جریان داره؛ تظاهر به زندگی عادیه که باید تعطیل بشه، مثل داستان روزه خواری و تظاهر به روزه خواری. نظر خودم اینه که خب از التهاب اون 2 ماه اول که هر روز کشته داشتیم گذشتیم. مردم هم برگشتن سر زندگیشون، همین چند روز دیگه امتحانات پایان ترم مدارس و دانشگاهها شروع میشه، جایی هم صحبت از تحریم درس و دانشگاه نیست؛ این یعنی که الان یه جمعیت چند میلیونی دانشجو و دانش آموز مثل هر سال مشغول درس خوندن هستن و امیدوارن که خوب امتحان بدن و نمره های خوب بیارن. خب این مگه زندگی عادی نیست؟ همون روزهای اول که هنوز کشت کشتار در جریان بود یادمه یک زوجی اصلا ازدواج کردن، لباس عروس و دماد پوشیدن، رفتن توی خیابون با شعار زن، زندگی آزادی روی دیوار هم عکس گرفتن که خیلی هم زیبا بود و خب مشکلش چیه؟

حالا البته میرحسین در بورس نیست به دلایلی کاملا موجه، اما یه جمله ی زیبایی داشت که میگفت مبارزه همیشگی نیست، اون چیزی که همیشگیه زندگیه. یک گروهی از آدمها، دوستان دور و نزدیک و غیره در روزهای اول رویای سقوط جمهوری اسلامی رو خیلی نزدیک دیدن. یه جمله هم از آرنت دستشون گرفته بودن که شرایط تا 15 دقیقه قبل از سقوط کاملا عادیه که من نمیدونم چرا فکر میکردن درسته. البته راستش میدونم چرا فکر میکردن درسته، در مغزشون رو به تاریخ و کتاب و اینها بستن و راحتن. خب من نظرم این نبود واقعا، انقدری این سیستم رو شناختم که بدونم سقوطش اصلا کار ساده ای نیست. همون آدمها توی ذهنشون یه پروژه چند ماهه تعریف کردن که منجر میشه به سقوط جمهوری اسلامی و برای همین توی این چند ماه همه باید همه کارهاشون رو بذارن کنار و تمام وقت در خدمت جنبش باشن. اما خب زندگی ماها که اینطوری نمیگذره که ، همه کار داریم، زندگی داریم، باید پول دربیاریم، باید مراقب سلامتی خودمون باشیم، خیلی‌هامون مسئول مراقبت از یه سری آدم دیگه هم هستیم تازه و کلی مسئولیت دیگه. ‏ و خب کی حق داره که ما رو برای زندگی کردن مواخذه کنه؟

حالا البته یکی هم ممکنه اینو بخونه و بگه شما که انقدر شجاعی جای اینجا منبر رفتن برای دو تا و نصفی خواننده برو همینا رو توی توئیتر بنویس، اما خب واقعیت اینه که اصلا دلم نمیخواد که حرفی که میزنم باعث دعوا بشه. این رو در نظر دارم که اگر دعوا بشه من در موقعیتی هستم که خیلی آسیب نمیخورم؛ تهش آخر شب زنم و گربه هام رو بغل میکنم و آروم میشم ولی برای بعضی ها این دعوا اقعا جدیه، ممکنه حمایت اجتماعی لازم رو نگیرن و فلان. تقصیر رو هم نمیخوام گردن کسی بندازم؛ اونی که فکر میکرد آخوندها قراره برن هم خب یه تحلیلی داشت، حالا از جایی که من ایستادم فکر میکنم که تحلیلش بر مبنای فکتهای غلطی بوده و منطقی نبوده اما اینکه مردم دچار یأس شدن هم تقصیر اون که نیست که. آیا من مطمئن بودم که امکان نداره آخوندها برن؟ البته که نه، بالاخره به نظر منم شاید 5 درصد امکان داشت که الان جمهوری اسلامی تمام شده بود اما خب من روی 95 درصد شرط بستم، بعضیها روی 5 درصد و من این امیدواری‌شون رو به هیچوجه اشتباه نمیدونم. خیلی وقتهای تاریخ هم همون شانس 5 درصد موفق شده و منطقیهای مثل من انگشت به دهان موندن. ‏

در واقع شاید سوال اصلی این باشه که اعمال یک شهروند عادی که به وقتش هم از ظرفیتهای خودش برای همراهی با جنبش استفاده میکنه کجا تبدیل به عادی سازی میشه؟ مثلا امروز بسیاری از بچه های اروپا دارن میرن استراسبورگ که جلوی اتحادیه اروپا جمع بشن برای تروریستی اعلام کردن سپاه. بعدش هم ممکنه برن توی شهر بچرخن؛ که خب منطقیه دیگه، دانشجوی بدبخت در حالت عادی که امکان سفر کردن به فرانسه و دیدن استراسبورگ رو نداشته که؛ بعد هم یه جا مثلا شام بخورن و شراب و فلان؛ آیا انتشار عکس اون شام و اون شراب میشه عادی سازی؟ به خدا که نمیشه. ‏