پادگان نامه

1- هربار که تفنگ را به نگهبانی تحویل میدهم، نگاهی میکنم در چشمهایش، میخواهم حدس بزنم که تواناییش رو داره؟ یعنی میتونه؟ یعنی جرات میکنه که با اون 28 تا فشنگ جنگی که توی تفنگ هست آدم بکشه؟ اصلا مگه میشه آدم کشت؟ 

2- تاریکی های دور و بر پادگان خیلی اوقات جایی بود برای قدم زدن و  آرامش گرفتن توی شبهایی که اونجا میموندم، خیلی هم کار مفرح و خوبی بود، دیدن سایه ها، نور ماه، سکوت و غیره. حالا توی مدت تعطیلات این کار شده وظیفه، یعنی باید به عنوان گشت محوطه، با بیسیم و چراغ قوه و باتوم برم همون جاها قدم بزنم، بعد نکته‌ی قشنگش اینه که تاریکی با داشتن چراغ قوه خیلی ترسناکتره؛ وقتی که چراغ نداری تو هم جزئی از تاریکی هستی، اما چراغ که داری احساس میکنی که غریبه هستی، که ممکنه همه‌ی تاریکی علیه تو توطئه کنن، میترسی.

3- «تو » که تهران نباشی، پادگان موندن کار خیلی راحتیه، ولی زود بیا، منتظرم.

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه دهم فروردین 1389ساعت;19:0 توسط;فرشاد; |;

من آمده ام، آه آه، من آمده ام ……

 

قانون حتی اگر در چین هم باشد، یک ایرانی آن را زیرپا میگذارد.

من آمده ام خانه تا فردا صبح،پست مرتبط.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه هشتم فروردین 1389ساعت;10:19 توسط;فرشاد; |;

بی ریا

 

و باز هم در حالی که شما جماعت در اقصی نقاط کشور در حال عشق و حال و غیره هستید، بنده، یک وبلاگ نویس تنها  که از دوری » تو » در دلم ماتم فراوان دارم،  باید بروم از کیان و اینهای مملکت دفاع بکنم. قانونش میگوید که تا بعد از تعطیلات برنمیگردم، اما شاید هم برگشتم!

دوست دارم وقتی برمیگردم با تعداد فراوانی کامنت و لایک سورپرایزم کنین،چون من فقط به خاطر دفاع از شماها و اینکه عشق و حالتون تداوم داشته باشه دارم میرم، وگرنه پاسپورت و ادامه تحصیل و اینها رو فقط میگم که ریا نباشه،چون دوست ندارم منت سرتون بذارم . آفرین بچه های خوب!

;|+| نوشته شده در ;جمعه ششم فروردین 1389ساعت;23:59 توسط;فرشاد; |;

من عصبانی نیستم!‌

پا میشین میرین خونه‌ی مردم مهمونی، یعنی قراره که خودتون و میزبان یک چند ساعتی یا حتی چند دقیقه‌ای خوش باشید، از موسیقی و خوردنی و نوشیدنی و معاشرت لذت ببرید، یعنی هیچکس نمیخواد دقیقاً توی نیم ساعت آخر یکی از شما دوتایی که مثلا با هم رابطه‌ی عاشقانه دارید، یک دعوای کهنه و احمقانه را باز شروع کنید، به تذکرات اطرافیان برای ختم ماجرا  توجه نکنید، یک شب خوب را به گند بکشید و بروید خانه‌تان کپه مرگتان را بگذارید. 

;|+| نوشته شده در ;پنجشنبه پنجم فروردین 1389ساعت;17:50 توسط;فرشاد; |;

نیستی که ببینی….

هیچ اهمیتی ندارد که دیشب چند نفر اینجا نوشیدند و رقصیدند،چند نفر عاشق شدند و چند نفر جلوتر رفتند، مسأله اینست که صبح که بیدار میشوم، تو کنارم باشی، که نیستی.

نیستی که نیستی.

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه سوم فروردین 1389ساعت;21:9 توسط;فرشاد; |;

من و برادرم

 

برادرم در انگشت دوم دست چپش یک حلقه دارد و یک بچه دارد، من در انگشت دوم دست راستم یک حلقه دارم و تلاش میکنم بچه نداشته باشم، چون دست چپم به حلقه حساسیت دارد.

امّا حلقه ام را دوست دارم.  

 

 

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه یکم فروردین 1389ساعت;23:46 توسط;فرشاد; |;

موبايل را كه در جيب تي-شرت ميگذارم توهم ميگيرم، يادت كه ميافتم قلبم ميلرزد، يادم كه ميافتي موبايلم.

;|+| نوشته شده در ;جمعه بیست و هشتم اسفند 1388ساعت;11:46 توسط;فرشاد; |;

چهارشنبه سوری

میدونید، خوبیش اینه که مستی هنوز بعضی دردهای منو دوا میکنه، و این خیلی خوبه.

چهارشنبه سوری خوبی بود، بهترینش تا حالا.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و ششم اسفند 1388ساعت;8:32 توسط;فرشاد; |;

بعضی رابطه ها، مثل عرق کشمش میمونه؛ نه انقدر الکل داره که بشه باهاش آتیش روشن کرد، نه انقدر آب که توی فریزر یخ بزنه.

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه بیست و پنجم اسفند 1388ساعت;9:21 توسط;فرشاد; |;