1- هربار که تفنگ را به نگهبانی تحویل میدهم، نگاهی میکنم در چشمهایش، میخواهم حدس بزنم که تواناییش رو داره؟ یعنی میتونه؟ یعنی جرات میکنه که با اون 28 تا فشنگ جنگی که توی تفنگ هست آدم بکشه؟ اصلا مگه میشه آدم کشت؟
2- تاریکی های دور و بر پادگان خیلی اوقات جایی بود برای قدم زدن و آرامش گرفتن توی شبهایی که اونجا میموندم، خیلی هم کار مفرح و خوبی بود، دیدن سایه ها، نور ماه، سکوت و غیره. حالا توی مدت تعطیلات این کار شده وظیفه، یعنی باید به عنوان گشت محوطه، با بیسیم و چراغ قوه و باتوم برم همون جاها قدم بزنم، بعد نکتهی قشنگش اینه که تاریکی با داشتن چراغ قوه خیلی ترسناکتره؛ وقتی که چراغ نداری تو هم جزئی از تاریکی هستی، اما چراغ که داری احساس میکنی که غریبه هستی، که ممکنه همهی تاریکی علیه تو توطئه کنن، میترسی.
3- «تو » که تهران نباشی، پادگان موندن کار خیلی راحتیه، ولی زود بیا، منتظرم.
;|+| نوشته شده در ;سه شنبه دهم فروردین 1389ساعت;19:0 توسط;فرشاد; |;