ریا نباشه….

یعنی انقدر خوب و کول و جذاب و مامان و ناناز مینویسم که روزی چند بار میام صفحه خودم رو باز میکنم مبادا پست جدید گذاشته باشم!

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه هشتم اردیبهشت 1389ساعت;15:50 توسط;فرشاد; |;

تاب تاب عباسی

دوستان من، شجاع باشید، خودتون اعتراف کنین دیگه، در اون حال مستی که ما بودیم، تاب سواری ایده‌ی کدومتون بود آخه؟ هنوز تمام دنیا داره جلوی چشمام تاب میخوره.

تیو این هوای بهاری واقعاً حیفه که توی خونه میگساری کنید، بیاید بیرون، از طبیعت لذت ببرید.

;|+| نوشته شده در ;دوشنبه ششم اردیبهشت 1389ساعت;18:38 توسط;فرشاد; |;

محبوب سابق

نه دیگه، بعد یک سال فکر میکنم من نباید بهت بگم که چقدر امشب خوشگل شدی، که چقدر این موهات که بلند شده بهت میاد، دیگه وقتشه که یادت بره این لحن منو، بری بگردی دنبال یک نفر که واقعا از ته دل اینها رو بهت بگه، با منظور بهت بگه، یعنی تهش فکرش یک جای دیگه‌ای باشه وقتی یهت میگه که خوشگل شدی، نه مثل من، که بهت میگم که خوشگل شدی که روحیه بگیری فقط، و هیچ منظور دیگه‌ای ندارم، برو بگرد دنبال یکی که بهت نظر داشته باشه، هدفدار قربون و صدقه‌ات بره، تو هم از این که مطلوب کسی هستی لذت ببری، مطلوب بودن احساس خوبیه،در مقابل اینکه فقط یک محبوب قدیمی باشی، برو دنبال اون آدمه، ظلم نکن به خودت، آفرین دختر خوب، آفرین محبوب سابق من،برو، دیگه وقتشه.

;|+| نوشته شده در ;شنبه چهارم اردیبهشت 1389ساعت;23:58 توسط;فرشاد; |;

جریان سیال یک ذهن بیمار

ظهر که اومدم خونه بابا بساط میگون رفتن را حاضر کرده بود. لباس رزم را عوض کردم و رفتیم میگون، شکوفه ها تازه باز شده بودند، بهار بود هنوز، به معنای کلمه. لیوانهای مان را که دستمان گرفتیم، آتیشمان که با ذغال های خیس خورده بالاخره گرفت، با تو که حرف میزدم، جوجه کباب ها که آرام آرام میپختند و فقط به نگاه کردن من نیاز داشتند انگار، زندگی یک رنگ دیگری شده بود، ( چرا دارم قطعه ادبی مینویسم این وسط؟)…

فکر کردم بنویسم که : نمیفهمم که جوجه کبابها از داغی آتش میپزند یا از گرمای قلب من که دارم با تو حرف میزنم که کیلومترها آن طرف تری؟ بعد میبینم که کلمات خوبی انتخاب نکرده ام. بعد در تمام مدت که بابا نشسته توی اتاق و من با لیوانم در دست فقط به کبابها نگاه میکنم یاد بچگی هایم میفتم، که ظهر های جمعه چه حرصی میخوردم از دست بابا که با لیوانش در دست چقدر بی استرس دارد به کبابها نگاه میکند و ذوق و شوق مرا نمبیند. میبینم زود پیر شده‌ام هرچند قرار شده که از امسال سنم را ثابت نگه دارم، نگویم 26 ساله هستم، فکر میکنم همین 25 بس است، کفایت میکند. ولی زود مثل بابا شده ام.

بعد همه ی این کارها رو کردیم و برگشتیم تهران. فردا پست هستم، میبینم کتاب جدید ندارم، راه میفتم برم شهر کتاب شهرک، پیاده، با لباس راحت، بی دغدغه، ملت بیچاره به شدت درگیر ترافیک میدون کاج و چهارراه مسجد شدن، بوق میزنن، من ولی حالم خوبه، فکر میکنم که اینهایی که با اعصاب داغون توی ماشینها نشستن میتونن ببینن که چقدر داره به من خوش میگذره، دلم میخواد پز بدم بهشون، چجوری اما؟ فکر میکنم از لب جدول بپرم، یک کم آکروباتیک پله ها رو پایین برم، اما با قد و قواره ی من خیلی مضحک خواهد شد، ترجیح میدم همونجوری معمولی باشم. هرچند دلم خیلی میخواست پز بدم. بعد در همین حین دارم برنامه ی فردا صبحم رو چک میکنم، که املت صبح جمعه رو فردا چجوری درست کنم، بعد فکر میکنم که ..؟

به چی فکر میکنم؟ خودم هم نمیدونم، ولی فکر کنم که یک کم به این فکر میکنم که کاش میشد من هم کتاب بنویسم، سر و ته همین جریان سیال ذهن رو جمع و جور کنم و بکنمش یک کتاب خوب، بعد با خودم میگم که زر زر نکن بچه، تو همین که پستت از یک خط و نیم بلندتر میشه تعداد کامنت هات به صفر میل میکنه بعد میخوای کتاب بنویسی؟ یک ذره واقع بین باش آخه. اینهمه هم که آدمها برایت کامنت میذارن که مزخرف مینویسی و فلان، خب باور کن، باور کن که درای مزخرف مینویسی شاید. بعد من میخوام این متن بی سر و ته رو همینجا تمومش کنم، چون فکر میکنم که » یک پایان مزخرف بهتر از یک مزخرف بی پایانه. » 

×× بدون ویرایش

;|+| نوشته شده در ;جمعه سوم اردیبهشت 1389ساعت;2:1 توسط;فرشاد; |;

1- یک کلکی بود که من یاد گرفته بودم و میگفتم که به پنی سیلین حساسیت دارم، نامردها جدیدا یک چیزی درست کردن مخصوص ملت خالی بند! دردش به نظرم از پنی سیلین بدتره، آخرین پنی سیلینی که زدم 15 سال پیش بود.

2- باز به تازگی، دکترهای اورژانس و درمانگاههایی که تزریقاتی دارند اول میگن برو آمپولت رو بزن، بعد بیا گواهی استعلاجی رو بگیر، خب، واقعاً نامردیه، به جون خودم نامردیه. 

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه یکم اردیبهشت 1389ساعت;20:54 توسط;فرشاد; |;

روز سعدی

 

   ذوقی چنان ندارد، بی دوست زندگانی               دودم ز سر برآمد زین آتش نهانی

           ای بر در سرایت غوغای عشقبازان                     همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

          تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید                 تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی

    شهر آن توست و شاهی، فرمای هرچه خواهی         گر بی عمل ببخشی، ور بی گنه برانی.*

 

 

* تکه ای از غزلی از سعدی که بیشتر دوست میدارم و واعجبا که ۴ بیتش را حفظ هم هستم. اونایی که منو میشناسن میدونن چی میگم!

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه یکم اردیبهشت 1389ساعت;8:33 توسط;فرشاد; |;

تو اگر خدا بودی…..

تو اگر خدا بودی میفهمیدی که از منی که هفته ای یکی دو روز از ترس ممنوع الخروج شدن میام نمازخونه پادگان، نباید انتظار وضو گرفتن داشته باشی.

نیستی دیگه برادر من، نیستی.

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه سی و یکم فروردین 1389ساعت;16:35 توسط;فرشاد; |;

بابا

یادش بخیر آن روزهایی که اگر اندازه‌ی بابا میخوردیم تگری میزدیم. حالا بابا بعد از اینکه لیوان خودش و من را به اندازه‌ی پیک معروفش پر میکند ، بطری را هل میدهد سمت من، میگوید تو هرچقدر که دوست داری بریز برای خودت، و من هم که شرم و حیا ندارم انگار، انقدر میریزم که الکل غم را از وجودم پاک کند، بعد با خیال شادی خوابم ببرد روی مبل و باز این بابا باشد که با نهایت صمیمیت بیدارم کند و بپرسد : » دیگه نمیخوای؟ جمع کنم بساط رو؟ » 

و من انگار باز هم میخواهم.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه بیست و نهم فروردین 1389ساعت;23:39 توسط;فرشاد; |;

یک سال گذشت…

 

 از رنگین کمان  یک سال گذشت.

خب قاعدتا همونجور که همه میتونن حدس بزنن هیچ چیزی اونجوری که فکر میکردیم پیش نرفت، جالب اینکه وضع هوا هم همین رو نشون میده. پارسال ۲۹ فروردین یک روز ابری و دم کرده بود، عصرش کمی بارون اومد و تقریبا وسط های دیت ما بود که هوا صاف شد و رنگین کمان دراومد.

امسال ۲۹ فروردین از اول یک روز بارونی بوده، هوا صاف که نشده هیچ، هنوز در اتاقم دارم برق آسمان را می بینم و رعدش را میشنوم.

کامنت های دوستان برای رنگین کمان پارسال واقعا جالبه، از دست ندهید.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه بیست و نهم فروردین 1389ساعت;21:17 توسط;فرشاد; |;