ایشالا آزادی قسمت همه!

آزاد شد ننه. 6 شب و 7 روز مهمان این بود و آزاد شد. واقعیت اینه که فقط سه روز اولش به ما سخت گذشت. از روز سوم فهمیدیم که میشه درش آورد و بعد هم خب طبق معمول خورد به پنجشنبه جمعه! افتاد به شنبه و یکشنبه. اما لحظه ای نمیشه فکر نکرد به این همه آدمی که در تمام این سالهای سیاه عزیزانشون رفتن و برنگشتن؛ یا رفتن و بعد با موی سفید قامت خمیده برگشتن. یا رفتن و برای چندین سال اصلا معلوم نبوده که کی برمیگردن. بعد میبینی که دنیای مدرن چطور برای انسان مدرن شکنجه های جدید درست کرده. اون قدیم طرف قلدری میکرد و میشد رستم، بعد میرفت تی هفت خوان با اژدها و فلان میجنگید. انفرادی که نمیرفت، بازجویی که نمیشد، با آب و غذا و خواب که شکنجه اش نمیکردن فوقش این بود که یه لحظه میکشتنش و راحت میشد و قهرمان و شهید میشد و خلاص. دار زر میزنم، میدونم. هیچی خلاصه. اومدم بنویسم اینجا برای ثبت در تاریخ که آزاد شد. و کاش دیگه هیچوقت هم بازداشت نشه. کاش هیچکسی بازداشت نشه. ‏

روز دوم؛ آئودی

1

یادم نیست قبلا یکبار اینجا نوشتم یا نه؛ اما خیلی سال پیش، مثلا 16-17 سال پیش خودم رو جای برادر یکی جا زدم و رفتم زندان اوین برای ملاقات. خودم نمیخواستم ملاقات کنم کسی رو، در واقع داشتم بچه ی اون آدم زندانی رو میبردم که باباش رو ببینه. همه چیز خیلی عجیب و غریب بود. اما خب، راستش این بود که نسبت به فرد زندانی ترحم و شفقت داشتم فقط، همونطوری که نسبت به هر آدم رندوم دیگه ای هم ممکن بود داشته باشم، دوستش نداشتم یا دلم براش تنگ نشده بود. فضایی که میدیدم در اون سالن ملاقات که آدم کراواتی توش بود، آخوند توش بود، معتاد داغون توش بود و آدمهای معمولی و اینها، همه اش برام احساس شهربازی داشت. انگار وسط یه تئاتر مشارکتی، وسط تجربه ی زندان استنفورد. چون میدونستم ، واقعا باور داشتم که از اونجا که بیام بیرون قراره تا مدتها تجربه ی دیدن داخل زندان اوین رو برای عالم و آدم تعریف کنم که کردم البته. اما خب، بشر مدتهاست فهمیده که درکش از فضاها، احساسش نسبت به اتفاقات کاملا و فقط مرتبطه با زاویه ای که نسبت به ماجرا داری . به محض اینکه زاویه ات عوض میشه همه چیز فرق میکنه.

روز اولی که وارد پادگان آموزشی شدیم یادم نمیره. کی یادش میره؟ رفتیم ترمینال، تقسیم شدیم بین یه سری اتوبوس، شهر به شهر رفتیم تا ساعت 6 صبح که رسیدیم دم در پادگان، وسط یه جاده؛ در پادگان مثلا 200 متر از سر جاده فاصله داشت؛ از اتوبوس ها پیاده شدیم، وسایلمون رو برداشتیم و جلوی در پادگان نشستیم روی زمین تا دژبان ها وسایلمون رو گشتن، ممنوعه ها رو جدا کردن و بعد دستور ورود به پادگان رو دادن. تا اون لحظه انگار یه سری آدم آزاد بودیم؛ اگر وسایلمون رو برمیداشتیم و میرفتیم سر جاده و اولین ماشین رو سوار میشدیم همه چیز برمیگشت به حالت عادی، اما از اون دژبانی که رد شدیم دیگه راه برگشتی نبود. یعنی حتی اینطوری نبود که بری بگی آقا من بیخیال شدم، مسئولیتش هم پای خودم، هر بلایی که قراره بعدا هم سرم بیارید بعدا بیارید، ولی بذارید برم. نه، قشنگ زندانی بودی، فقط با برگه مرخصی که تازه طبق آئین نامه میتونستن تا 8 هفته ی بعد بهت ندن خارج بشی. بدون اون برگه زندانی بودی، فقط ممکن بود با آمبولانس و خوابیده روی برانکار خروج بزنی که خب البته قسمت من شد و تجربه اش کردم. بدون اون برگه اصلا امکان نداشت بذارن بری، حتی اگر میرفتی هم کلی دژبان در سطح شهر بود که دستگیرت میکردن و میبردنت دادگاه و بعد هم بازداشت جدی تر. خلاصه که یهو میفهمیدی که داستان واقعیه، زندانی شدی و ممکنه تا 56 روز بعد اجازه نداشته باشی از اون در رد بشی. اونجا بود که دیگه هرکی یه گوشه ای پیدا میکرد، البته نه دقیقا اونجا، 3-4 ساعت بعدش که تختت معلوم شده بود و کمدت معلوم شده بود و لباس و وسایل گرفته بود ی و اینا،، نزدیکای غروب هم شده بود دیگه و تازه میفهمیدی که نه داداش، اینجا زندانی هستی تا اطلاع ثانوی. بعد دیگه اونوقت بود که آدمها گوشه ها در حال گریه و زاری بودن، میرفتن توی حال غم سنگین و هرکسی یه طوری خودش رو مشغول میکرد که جر نخوره. یه سری روزی 3 ساعت پوتین واکس میزدن، یه سری با خودشون مسابقه باز و بسته کردن اسله میذاشتن و تلاش میکردن که رکورد خودشون رو بهتر کنن و این یکی واقعا احمقانه ترین کار دنیا بود. یعنی اصلا به عنوان یک سرباز هم، مگه وسط میدون جنگ قراره اسلحه رو دیجی کالا از ایکیا برات بیاره که هی این لامصب رو باز و بسته میکنی و سعی میکنی سریعتر بشی؟ خلاصه هرکسی یه جوری اوسکولی میکرد برای خودش. ‏

2

دیشب داشتم از باشگاه برمیگشتم که برادر بزرگم خبر داد که خبری از بچه نیست. خلاصه اش که بعد از 5-6 ساعت نفس گیر که با توجه به سابقه ی بیماریش تا پزشکی قانونی هم رفته بودن، از روی دوربین مداربسته همسایه مشخص شد که بازداشت شده. خودش هم یکی دوساعت بعد زنگ زد و گفت. باز مثل عنوان تکرار کنم که حالش خوبه. بالاخره تونستیم که چند ساعتی بخوابیم. اما جفتمون ، به قول آیدای کارپه اون دو سومی که بیرون مونده بودیم با دیدن عکس و فیلمهای دوربین مدار بسته و لحظه ای که سوار ماشینش میکنن زار زدیم. زار زدن رو البته فردا صبحش به همدیگه اعتراف کردیم. یعنی تصویر حال بی پناهی و تنهایی که اون لحظات حس کرده، اون موقع که مطمئن شده که دارن میبرنش دیگه داره دیوونه ام میکنه؛ اون لحظه ای که نمیدونه دفعه بعدی که آزادی رو تجربه میکنه چند وقت دیگه میشه. نشستم براتون روضه میخونم و خودم گریه میکنم. ولش کن. صبح بلند شدم و مثل جنازه متحرک راه افتادم به سمت دریا، ، 2-3 ساعت راه رفتم تا رسیدم یه جایی و نشستم. بعد توی راه برگشت از جلوی یکی از این مغازه ای سوغاتی فروشی رد شدم یکی از این تابلو فلزی ها همون جلو بود که روش نوشته بود پارکینگ آئودی؛ یادم افتاد که چقدر آئودی دوست داره، عکس گرفتم، استوری کردم و نوشتم : روز دوم؛ برای تو که آئودی دوست داری. امیدوارم خیلی طول نکشه، چون واقعا نمیدونم اگر خیلی طول بکشه باید چه کار کنم. هیچی نمیدونم. ‏

سلطان غم، مادر

داشتم فکر میکردم که درگیری های ن و مامانم که منجر شد به اینکه مادرم ازم نفرت پیدا کنه از کجا شروع شد. یادم افتاد که از یک سنی تصمیم گرفتم که دیگه همراه مامانم اصفهان نرم. اصلا پاش که میرسید به اصفهان و جمع های خانوادگیش خل میشد. درگیری ها هم از همونجا شروع شد. یعنی میرسید اونجا بعد گیر میداد به شوهرخاله اش، منم پشت اون درمی اومدم. بعد یکبار رفتیم اصفهان، عروسی یکی از فامیلشون بود؛ در واقع داماد فامیل مادرم بود، عروس هم از فامیل بود ولی مثلا دو مرحله دورتر. من که عروسی رو نرفتم اما شب که مادرم برگشت اومد نشست و تعریف کرد که داماد توی مجلس یه چک خوابونده در صورت عروس خانوم. چطوری؟ اینطوری که داشتن توی زنونه میچرخیدن بین مهمونا و سلاملیک میکردن، بعد یکی داشته با دوربین خودش فیلم یا عکس میگرفته؛ اون دوره هنوز گوشی دوربین دار نبود و ویبره آپشن محسوب میشد. خلاصه داماد تذکر میده که فیلم نگیرین، عروس برمیگرده که این مثلا خاله امه و دلش میخواد فیلم بیگره و بحث بالا میگیره و چک از طرف آقای داماد صادر میشه. البته مادرم از ابتدای این داستانها مدام بهمون تذکر میداد که آقا داماد شاخ شمشاد فوق لیسانس داره و یه اداره ای هم استخدام شده و فلانو خلاصه مادرمون این داستان رو تعریف کرد، ماها چشمامون گرد شده بود و من گفتم واقعا خاک بر سر عروس و خانواده اش که ادامه دادن عروسی رو. مادرم شروع کرد دفاع از شاخ شمشاد که عصبی شده و فلان و دختره هم نباید جوابش رو میداد و پررویی میکرد و حالا اشکالی نداره و به جاش فوق لیسانس داره و فامیل است و قس علیهذا. همه اینها در حالی بود که دختره از همه لحاظ هم از پسره سرتر بود تازه. ‏

خانواده‌ی ننه بابای من و خانواده ی خودمون البته از اونهایی هستیم که آمار طلاق مملکت رو از قدیم الایام بالا نگه داشتیم. بعد همون سالها، این فامیل مادرم نشسته بودن دور هم، و در حالی که تمام جوونهای متولد 1348 تا 1356 خانواده ازدواج کرده و طلاق گرفته بودن، اعم از مرد و زن، نتیجه گرفتن که ما خانوادگی خیلی خوب هستیم و مردم ما رو گیر میارن و سرمون کلاه میذارن و مجبور مییشیم طلاق بگیریم. بعد به مادرم همین رو راجع به خانواده پدرم اگر میگفتی میگفت نه، اینا آدمهای خوبی نیستن همه از اینا جدا میشن. این دعواها خلاصه همینطور روح مادرم رو خراش داد و داد تا 10-12 سال بعدش که دیگه رسما ارتباطش رو کم و کمتر کرد و بعد هم من کلا قطعش کردم. ‏

این تاریخ درگیری با مادرم باعث شد عاشق سریالهایی بشم که شخصیت اصلی با مادرش مشکل داره. مهمتر از همه سوپرانوز. اون صحنه ای که تونی میفمه مادرش به نقشه ی قتلش اوکی داده و میاد توی بیمارستان و یه بالش برمیداره که بره مادره رو روی تخت بیمارستان خفه کنه. مادره اما از فشار عصبی زنده موندن تونی بعد از سوقصد دچار اختلال حواس شده و یه سکته ی ریزی هم زده و همون موقع دارن میبرنش آی سی یو. یا رابطه ی چارلی هارپر در دو نفر و نصفی با مادرش. واقعیت اینه که خیلی طول کشید تا به این نتیجه برسم که مادرم من رو دوست نداره. دلایلش رو هم که کنار هم گذاشتم راستش بهش حق دادم. از زمان تولدم مادرم دچار مشکل عصبی بوده، احتمالا زایمانش باعث شده بوده، بعدش هم هرچی گذشته من که کاملا شبیه بابام بودم تبدیل شدم به بچه خوبه و برادر بزرگم که شبیه به فامیل اونها بود شد بچه درس نخونه. و خب وقتی که بزرگ شدم و سر کار رفتم به خصوص این شباهتم به پدرم بیشتر مادرم رو اذیت کرد. ‏

واقعا راضی نیستم که این رابطه های خونی باعث بشه به آدمها فشار بیارن برای حفظ رابطه هاشون. مادرم من رو دوست نداشته اما سالها مجبور بوده من رو تحمل کنه. وقتی که خواسته از شهرمون بره برای 3 ماه پسر بزرگ و کوچیکش رو برده فقط و من که وسطی بودم رو گذاشته پیش بابام بمونم. بعد هم غیر از کنکور و نتیجه اش دیگه چیزی براش مهم نبوده، شاید نهایتا یک یا دوبار به مدرسه ام سر زده باشه و همون هم با اجبار و فشار. دندونهام ارتودنسی نشد، در تمام دوران افسردگی و افکار خودکشی که در 18-19 سالگی داشتم حتی یکبار کمکی نکرد و اصلا من رو نمی دید و شاید هم حق داشت. دوست داشتن که اجباری نیست که، اما دنیا انگار از دو طرف ما انتظار داره که همدیگه رو دوست داشته باشیم. مسخره است. ‏ما دو نفر همدیگر رو دوست نداریم، و برنامه ای هم نداریم برای آینده. امیدوارم که دنیا هم دست از سرمون برداره. ‏

انقدر هی وسط این پست کار پیش اومد که اصلا یادم رفت از مادرم و اصفهان شروع کردم که به کجا برسم! اگر یادم اومد بعدا یه پست جداگونه مینویسم. ‏

بنفشه‌ها

انسان موجود عجیب و مسخره ایه. تا 48 ساعت پیش من اصلا به چیزی به اسم آمریکا رفتن فکر هم نمیکردم. یعنی همون موقعی که سالی یکبار فرم لاتاری رو پر میکنم که اونم البته فقط دو بار پر کردم فکر میکنم اگر اسممون درامد کجا بریم. انتخاب اولم هم کالیفرنیاست و بعدش هم فلوریدا مثلا. یه جای خوش آب و هوا. نگران نباشید، چایی نبات میخورم که سردیم نکنه! خلاصه که همین پریشب داشتم با مهدی حرف میزدم که تازگی توی مسیر تنور شدن توی آمریکا افتاده و همینطوری شوخی شوخی گفتم معدلم شده 3.82 گفت خب پس پاشو بیا اینجا برای پی اچ دی. یهو یجوری برام ماجرا جدی شد که همون حین مکالمه گفتم که آره اصلا رشته ی ما برای پی اچ دی از لیسانس خیلی سابقه داره و همه توی آمریکا اینطوری میکنن و فلان. بعد از زنم پرسیدم که برای دکترا گرفتن آیا جی آر ای لازمه یا چی و بعد یادم افتاد که من این سربازی تخمی رو توی اون نهاد انقلابی کثافت که حتی نمیخوام اسمش رو بیارم گذروندم و اگر نتونم ویزا بگیرم چی؟

بگذریم. همین الان وسط نوشتن اینها دیدم که تعداد کشته های زلزله ی امروز صبح در جنوب ترکیه رسید به نزدیک 1000 نفر. کشور واقعا زلزله خیزه؛ از طرفی آدم فکر میکنه که خب خوشبختانه ضرر مادی مردم به خاطر بیمه اجباری زلزله که از بعد از زلزله ی سال 1999 راه افتاد جبران میشه ولی حداقل 1000 نفر کشته در یک دقیقه خیلی چیز غم انگیزیه. امیدوارم که این یه فشار دیگه برای دولتهای ترکیه اشه که بازسازی بافت فرسوده رو جدی تر بگیرن. همچین زلزله ای اگر توی استانبول بیاد واقعا تعداد تلفات رو نمیشه محاسبه کرد.محله های قدیمی با خونه های چوبی و بیشتر بدون هیچ پی و زیرزمینی عین قطعات دومینو روی هم سوار میشن به خاطر چوب و به خصوص استفاده از نفت و اینا برای گرمایش امکان آتش سوزی هم بسیار بالا میره. امیدوارم که تا قبل از اینکه زمین یه تکون اساسی بخوره دولت تکون بخوره و جدی تر بازسازی کنه. ‏

دعواهای این روزهای توئیتر و اینها رو در مورد اپوزیسیون و اینها میبینید؟ این نتیجه ی 40 سال تلاش جمهوری اسلامی برای تخریب هر آدم ارزشمندی در اپوزیسیونه؛ تا دستش میرسید حذف فیزیکی میکرد بعدش هم افتاد به تخریب و ترور شخصیت. تقصیر مردم یا اپوزیسیون نیست این انفعال. جمهوری اسلامی چاره ای جز انفعال باقی نگذاشته. برای من اما این دعوا یه مفهوم داره؛ سقوط جمهوری اسلامی هر روز از ما دورتر میشه. برای همه مبارزین راه آزادی بهترین آرزوها ر دارم، هرجایی دستم برسه با هشتگ، با شرکت توی گردهمایی و … هم تلاش میکنم برای پاینن آوردن این کثافت مجسم اما در بخش شخصی خودم، تمام تلاشم کندن هرچه بیشتر از ایران و ایرانی بودنه. تمام تلاشم رو در مسیر گرفتن یه پاسپورت دیگه و مجبور نبودن به رفتن توی اون کنسولگری کثافت متمرکزکردم و خواهم کرد.‏

ایرانی بودن برای من چه سودی داشته؟ فکر که میکنم می بینم واقعا بدهی به اون خاک ندارم؛ به سهم خودم برای ساختنش، برای اعتلای فرهنگ و هنرش و بهبود مردمش تلاش کردم؛ معلمی کردم، خیلی اوقات مجانی یا با دستمزد خیلی کم، یک سال و نیم سربازی کردم، به تولید داخلیش و افزایش سطح دسترسی به اینترنت کمک کردم، به حفظ محیط زیستش کمک کردم، به خیریه هاش کمک کردم و خواهم کرد، حتی به حیوانات خیابانیش هم کمک کردم. حتی به ویکیپدیای فارسی هم کلی کمک کردم و در مقابل چی گرفتم؟ هیچی. وظیفه ی بی پایان توضیح اختلاف بین جکومت و مردم ایران و تشکر از همدردی و همدلی خارجی ها. یا بدتر از اون شرم نیابتی از کارهایی که مردم حکومت در حق مهاجرین افعان کردن، یا کارهایی که سپاه با مردم سوریه و افغانستان کرد. واقعا این معادله به هیچوجه به سود من نبوده و من واقعا نیاز به مام میهن ندارم. یعنی همونطوری که بدون خدا دوام آوردم مطمئنم که بدون وطن هم دوام میارم. گاهی فکر میکنم که اگر توی انتخابات 3 ماه دیگه ترکیه اپوزیسیون برنده بشه احتمالا احساس تعلقم به استانبول از قبل هم بیشتر میشه و از احساس تعلقم به ایران و ایرانی بسیار بسیار پیش خواهد افتاد. ‏

اصل حرفم اینه که آرزوی من این نیست که آدمی هم مثل بنفشه ها بتواند وطنش را ببرد هرکجا که خواست؛ آرزو و برنامه ام اینه که آدمی مثل ماهی گلی بی وطن باشه، اصلا احساس نیاز به خاک و وطن نکنه. همین. ‏