خنده دار چیه؟ اون صحنه ای که من میام وردپرس رو باز میکنم که یک چیزی بنویسم اینجا بعد میگم بذار برم حالا آمار رو هم چک کنم، بعد توی صفحه آمار نوشته که امروز بازدید کننده نداشتی ولی من طبق عادت میرم صفحه کامنت رو هم باز میکنم ببینم کامنت جدید چی دارم!  د آخه بدبخت تو بازدیدکننده ات کجا بود که کامنتت کجا باشه آخه؟‏

خواب های تمام دیشب فامیل زده بود، پدر و مادر و برادر و دایی و دوست و آشنا و وبلاگ نویس و غیره همه صف کشیده بودن که بهم بگم این وضع پا در هوای روابط خانوادگی رو باید تموم کنی. نمیشه که ، هیچ دیالوگی برقرار نمیشه و هرکسی داره ماجراها رو از زاویه دید خودش میبینه و خدا رو شکر در این 360 درجه دور دایره هیچکدوم هم 2 درجه همپوشانی نداریم اصلا گاهی اوقات شک میکنم که چطور برای مدتی حدود 20 سال این خانواده 5 نفره داشته اداره میشده، اینطور بدون دیالوگ، بدون علاقه و بدون عشق. بعد نشسته بودیم امشب با زنم به شمردن تعداد طلاق ها در خانواده‌ی من و به این نتیه رسیدیم که در این خانواده طلاق نتیجه‌ی محتوم بیش از 80 درصد ازدواجهاست و از اینکه خودمون دوام آوردیم تعجب میکنیم. قشنگی ماجرا کجاست؟ اینکه این خانواده که به تنهایی بار بالا بردن آمار طلاق در خاورمیانه رو به دوش میکشه همه شون فکر میکنن که خودشون خوبن و بقیه آدمهای روی زمین همه جنایتکارانی هستند که این خانواده‌ی معصوم و ساده و لطیف رو پیدا میکنن و سرشون کلاه میذارن و میرن. بارها شده که فکر کنم آیا هیچوقت شده زعمای این قوم بشینن اون بالا و با خودشون فکر کنند که چی شد که اینطوری شده؟

به هر حال از خانواده عزیزم خواهش میکنم که توی خوابهای من نیان و بذارن رویا ببینیم و خوابهای رنگی. با سپاس

محمد باهری

مدتهاست که کتاب یادداشتهای روزانه اسدالله علم رو دست گرفتم و شبی چند صفحه میخونم. شاید بهترین چیزی باشه که راجع به ایران خوندم. خاطرات رفسنجانی هم چنین حسی داشت در ابتدا اما خاطرات علم قابل مقایسه نیست چون تقریبا هیچ سانسوری درش نشده مگر جاهایی که نخواسته حرف بزنه وگرنه اگر موضوعی رو اشاره کرده کامل بیان کرده.‏

محمد باهری کیه؟ معاون علم در نخست وزیری و بعد در وزارت دربار ، دکترای حقوق از فرانسه مدت طولانی وزیر دادگستری و حالا دار در پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد گوش میکنم به حرفهاش و خاطراتش از زندگی و کارش؛ تاریخ ضبط مصاحبه در  سال 1363 هست و 6 سالی از انقلاب میگذره و جمهوری اسلامی مستقر. ‏

از علائم این استقرار چیه؟ اینکه بسیاری از آزادی های زنان ازشون گرفته شده و حجاب اجباری شده و چادر و اتوبوس زنانه مردانه و سلف سرویس و مدرسه و دانشگاه و فلان و محمد باهری چی میگه؟ قشنگترین تحلیل رو داره! میگه که زنان ایران برای این حقوق زحمت نکشیدن، نجنگیدن، بهشون اعطا شد قبل از اینه حتی نیازش رو حس کنن، میگه اونوقتی که حق رای به زنان داده شد این مطالبه عمومی که هیچ حتی مطالبه زنان طبقات بالا هم نبود و بعد تمام این حقوق شد مثل غذایی که به بچه موقع سیری میدی و هیچ میلی بهش نخواهد داشت. ‏ از روزی میگه قبل از انقلاب که در دانشگاه تهران دانشجوهای دختر به مختلط بودن سفا داشنگاه اعتراض کردن و جدا ردن غذا خوردن زنان و مردان رو و چقدر افسوس میخوره. حرفش بسیار درسته. ‏

و چقدر ما در تمام زندگی از همین وقت نشناسی دنیا ضربه خوریم و یا شاید هم استفاده کردیم و لذت بردیم. چیزهای خوبی به دست آوردیم در زمانی که  لازم نداشتیم و نیازش رو حس نکردیم، در زمانی که اصلا بلد نبودیم استفاده شون کنیم و در کمال بی لیاقتی از دستشون دادیم. خوبی فراموشکاری انسان اینه که ممکنه الان بعد از 15 سال حتی یادش نباشه داره از چی حرف میزنه. ولی کیه که از این بی لیاقتیها نکرده باشه؟

باشه، تو خوبی. مرتیکه عن

ناخودآگاه

سالها بود که این ماجرا رو اون گوشه نگه داشته بودم. فکر میکردم که نیازی هم نیست بهش اشاره ای بکنم چون تاثیری در زندگیم  نداشته، همین اول بگم که الان نمیخوام که خود ماجرا رو تعریف کنم اما داستان اینه که بالاخره برای تراپیستم تعریفش بکنم و قورباغه رو قورت بدم. همیشه هم وقتی میخوام که قورباغه رو بنویسم شک میکنم که اول قاف بود بعد غین یا اول غین بود بعد قاف؟

بعد میدونی ، تو فکر میکنی که کی یادشه حالا؟ همچین چی مهمی هم نبود که و میگذری ازش ولی بعد میفهمی که همه سی سال بعدش داشتی تحت تاثیر همون عمل میکردی و نمیدونستی.  داشتی قایمش میکردی که نخوای توضیح بدی راجع بهش و نخوای بشینی سر فرصت بررسیش کنی و این طوریه که ناخودآگاهت تمام عمر سرت کلاه میذاره. ‏

مدتهاست که درگیر خوندن تاریخ هستم. فکر میکنم به زودی بشینم یک رساله ای بنویسم راجع به اخلاق ایرانیان و آخرش هم نتیجه بگیرم که در 200-300 سال آینده هیچ اتفاق خوبی در این سرزمین نخواهد افتاد. ‏

 

جنگ

می بینی زمان چطوری میگذره؟ 16 سال پیش نزدیک عید بود که آمریکا برنامه اش رو برای حمله به عراق اعلام کرد. در دنیای اطرافم این به نظرم خیلی بدیهی میومد. احتمالا در میان نگاه حیرت زده اطرافیانم تنها مدافع جنگ بودم. یک سال و نیم قبلش که آمریکا به افغانستان حمله کرد هم همینقدر بدیهی فکر میکردم که کار درست حمله نظامی بوده و اصلا معنی نداره که کسی مخالفش باشه و بعد سر داستان عراق هم فکر میکردم که وقتی حکام ظالم با زبون خوش کنار نمیرن همین حله نظامی توسط دولت جمهوریخواه آمریکا بهترین کاره و اصلا درستش همینه . چی تغییر کرد در این سالها؟ در این 16 سال من با آدمها آشنا شدم، با انسان، با درد و رنج ناشی از جنگ، آواره جنگی رو از نزدیک دیدم و لمس کردم و آروم آروم جای ایستادنم رو تغییر دادم. دیدم با اون آدمهایی که جمع میشن و تظاهرات ضد جنگ میکنن اشتراک نظر بیشتری دارم و اصلا دیدم اون غم و رنج مردم نمیتونه هیچ جنگی رو برام قابل قبول بکنه. مثلا جالب بوده که در همون زمان هم با مجازات اعدام مخالف بودم اما جنگ رو رد ذهن من خیلی انسانی و منطقی جا داده بود رسانه. مینشستم با اینترنت ذغالی پای سخنرانی جرج بوش در سایت کاخ سفید که قدرت خدا یک ج.ری پخش میشد که با همون اینترنت داغون هم  قابل تماشا بود و به فصاحت اون مرد آفرین میگفتم، به اینکه برنامه داره و عملگراست، فقط حرف نمیزنه و به وقتش عمل میکنه. بعد چی؟ حالا میبینم که اگر صدام مونده بود، چند نفر رو میتونست بکشه؟ اصلا چند درصد از تقصیر گردن صدام بود؟ خون بچه هایی که در سو تغذیه ناشی از تحریم نفت در برابر غذا میمردن بیشتر  گردن آمریکا و شورای امنیت بود یا صدام؟ آیا صدام میتونست 100 هزار نفر غیر نظامی رو بکشه در این 16 سال؟ اگر آمریکا به عراق حمله نکرده بود آیا عراق جولانگاه بدترین شکل افراط گرایی دینی شده بود؟

امروز هم باز دنیا درگیر جنگی جدید شده. جنگی که اون بخش منطقی و محاسباتی  مغزم ناگزیر و عقلانی تلقی میکندش اما دلم نیست. نمیتونم باور کنم که این جنگ میتونه آینده رو بهتر کنه.  دوست دارم که فکر کنم که شاید این جنگ  برعکس پایان جنگ جهانی اول که اسمش شده صلحی که همه صلح ها رو بر باد داد، جنگی بشه که همه جنگ ها رو بر باد بده و یه آرامشی ایجاد کنه اما زهی خیال باطل.  مردم دنیا هرچیزی رو تجربه نکرده باشن در این قضیه متفق القول هستن که خون رو با خون نمیشه شست و ساده دلی است که فکر کنیم که ترکیه هم با ایجاد یک منطقه امن در خاک سوریه امنیت خودش رو تضمین میکنه. ‏

بی خوابی هم از نتایج دل آشوب بودن و پیگیری اخبار جنگ حادث شده و  ایشالا که به زودی خوابم میبره.‏

پناهنده

من اون شکار راحتم

خودم میام تو دام تو

میخوام یه لقمه ای بشم

که خوش بیاد به کام تو

علی عظیمی رو انگار سالهاست که می شناسیم. دوتا هنرمند هستند که محسن نامج به ما معرفی کرد، یکی همین علی عظیمی و دیگری هم کینگ رام یا رامین سیدامامی که خوش شانس بودیم که کوتاه زمانی بهد از شناختنش در تهران کنسرتش رو رفتیم و این  دوتا عجیب نزدیکن به  من. یعنی انگار از یه جایی بلند شدیم و دیدمون نسبت به دنیا یکی بوده. ‏

یعنی انگار یک درد غربت بوده که من تجربه نکرده بودم که اونم  چنان که افتد و دانی اتفاق افتاد و دیگه نزدیکی ببین به کجا رسید! ‏ حالا این چیه که من بهش احساس نزدیکی میکنم؟ مهمترینش اینه که به چیزی که هست و خاستگاه خودش واقفه، میدونه از چه جغرافیایی بلند شده و میدونه که ملزومات این جغرافی چیه، بهتر از منتقدینش به اشکالات خودش آگاهه و سعی میکنه همون جایی تلاش کنه که قوی هست و ادا در نمیاره،  احساس حقارت نداره ولی افتخار بیخودی هم نمیکنه، یک تصویر موهومی از وطن و سنت و فلان نداره. سر راسته، میدونه چی میخواد و همه تلاشش رو میکنه که همون حرف رو هنرمندانه بزنه و این خیلی اهمیت داره. ‌‏

بعد این فقط در کار هنری‌شون دیده نمیشه، وقتی که حرف هم میزنن دارند از روی همین احساس حرف میزنن، با دنیا تعارف ندارن و اومدن که بدون سر و صدای بیجا حق خودشون رو از دنیا بگیرن. ‏

 

چقدر دیدنی بود فیلم های امروز استادیوم. همین 2 سال پیش خیلی ها هم میگفتن که استادیوم اصلا جزو اولویتهای زنان نیست و چرا دارن یه گروهی این ر انقدر بزرگ میکننن. حالی دیدیم که این واقعا اولویته، یعنی هرکاری که باعث بشه زنان جلوی چشم نباشن داره به یه شکلی حقوقشون رو پایمال میکنه. یعنی چی؟ یعنی اینکه اگر زن رو بکنی توی پستو دیگه خیالت راحته که هر ظلمی میتونی بکنی اما وقتی بیاریش بیرون آروم آروم مجبور  میشی که برابری رو هم قبول بکنی. فکر میکنم که الیوم هیچ چیزی در این مملکت اندازه این مهم نیست که برای حقوق زنان مبارزه کنیم. و نباید سرد بشیم با دیدن اینکه یه گروهی کمین نشستن که بگن همین بود؟ همینقدر؟ نه دادش، نه خواهر من، نمیشه بشینی و هیچ کاری نکنی و بعد هم هرکسی کاری رو بکنه متهم بکنی به اینکه به اندازه کافی رادیکال نبوده. ‏

خوشحالم، که استادیوم هم باز شد و امیدوارم که باز هم بمونه.‏