حسرت میخوریم

 

در حسرت تو هستم که تمام روزهای هفته در طلبت میسوزم و تو، فقط پذیرای او هستی که هر شبِ جمعه برای انجام امر ِ مستحب فقط، به بستر دل انگیزت میخزد.  

مدتهاست که جای حرام و مباح و مستحبّ برای ما عوض شده، کاش میفهمیدی.

;|+| نوشته شده در ;پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388ساعت;21:29 توسط;فرشاد; |;

از دیگر سو

 برای اطلاع بیشتر از ماجرایی که به اشتباه نام خیانت میگیرد، دعوتتان میکنم به خواندن متن زیبایی که زنی دیگر نوشته است. ;|+| نوشته شده در ;پنجشنبه دهم اردیبهشت 1388ساعت;16:16 توسط;فرشاد; |;

بی رحمی مزمن

 

در مطب چشم پزشکی، حتی لازم نشد که پشت آن دستگاه عجیب و غریب بنشینم. چشم پزشکِ با تجربه حتی لازم ندانست عمق چشمم را ببیند، از همان فاصله مشکل را تشخیص داد و دارو را نوشت :

» اشک مصنوعی. »

 

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه نهم اردیبهشت 1388ساعت;1:29 توسط;فرشاد; |;

کبودی های ناگهان

 

و همه ی شما دختران و پسران میدانید، بهتر از من ،که یکی از لذتهای هم**آغوشی های  پر تحرک و پر برخورد، همانا فکرکردن و بهانه چور کردن برای کبودی هایش میباشد.

از تعدادی آدم پوست کلفت ولی لطیف که کبود نشوند وکبود نکنند دعوت به همکاری میشود.

;|+| نوشته شده در ;دوشنبه هفتم اردیبهشت 1388ساعت;0:42 توسط;فرشاد; |;

طعم سیب

 

اسمیرنوف جدید با طعم سیب، با آن شیشه ی شیاردار قشنگ،  برایم یادآور آن روزیست که  دستم در دستت گره خورده بود و تنها مهلتمان برای بوسه ، زمانی شکل گرفته بود که تو یک سیب سبز را با دندانهای سفیدت گاز زده بودی.

برای من سیبی مستی میاورد که در دهان تو باشد، عطرش بر لبانت و هیجانش در دستانت، اسمیرنوف و ابسولوت و دانزانوف فقط دارند تلاش مذبوحانه ای برای همانند سازی میکنند.

;|+| نوشته شده در ;شنبه پنجم اردیبهشت 1388ساعت;0:7 توسط;فرشاد; |;

پدر میشویم

 

 بنا بر وظیفه ی پدری ، کاندومهای مصرف شده را  در کیسه ی فریزر گذاشتم ، گره زدم و در سطل  زباله ی پارکِ سر کوچه انداختم، باشد که نسل بعد من انقدر حسرت  سرسره سواری و تاب بازی نداشته باشند.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه دوم اردیبهشت 1388ساعت;23:53 توسط;فرشاد; |;

رنگین کمان

 

 و روزی میرسد، که آسمان همیشه دود گرفته ی تهران، تو را میبیند که در یک گوشه ای از شهر مشغول عاشقیت هستی، و مشغول تجربه های نو به نو ، و به گرامیداشت آن همه احساس خوب ، آسمان را با یک رنگین کمان چراغانی  میکند.

امروز پس از سالها ، رنگین کمانی دیدم  که میدانم از خوبی های بی پایان توست، تویی که آسمان را هم به شوق میاوری.

با من بمان.

;|+| نوشته شده در ;شنبه بیست و نهم فروردین 1388ساعت;23:32 توسط;فرشاد; |;

خانه ی دوست کجاست؟!

 

خوبی وبلاگ نویسی اینه که مثل روزنامه نگاری نیست. مجبور نیستی هر روز بنویسی، میتوانی تمام خلاقیتت را یک روز جمع کنی و یک پست بنویسی، بعد آنقدر دوست خوب پیدا میکنی، آنقدر معاشرتهای لذتبخش میکنی، آنقدر فکرت جاهای خوب خوب میرود، انقدر یادت را با خودشان میبرند مسافرت، انقدر سرت را بر سینه هاشان میگذارند که ، و خلاصه انقدر اتفاقهای خوب میافتد که یادت میرود اصلا چرا وبلاگ مینویشتی؟

و این طوری میشود که چند روزی آپ نمیکنی، نشسته ای و داری دوست جدید را مزه مزه میکنی.

پ.ن: ما چند وقت مکانمون جور نیست، کسی میدونه آیا که خانه ی دوست کجاست واقعا؟

;|+| نوشته شده در ;جمعه بیست و هشتم فروردین 1388ساعت;3:16 توسط;فرشاد; |;