سونوگرافی

تقریبا دو ماه دیگه تولد برادرزاده‌امه، گوگل عکسهایی رو بهم یادآوری کرد مال همین موقعهای سال قبل از متولد شدنش که تنها حضورش در دنیا گردی شکم مامانش بود و عکسهای سونوگرافی روی در یخچال. براش فرستادم و گفتم که 15 سال پیش این شکلی بودی. و میتونستم چندین صفحه هم از حسم در زمان متولد شدنش بنویسم. احساساتی که برای خودم خیلی عجیب و غریب و دوست داشتنی هم هستند همزمان. البته که هنوز زبانم کامل نیست برای بیان همه اون احساس و شاید یک مقاومتی هم دارم نسبت به سانتی مانتال بودن ماجرا، یا مثلا اگر این بچه نزدیکم بود و نشو و نماش رو از نزدیک میدیدم یا شاید میشد و کمی شبیه تر به من میشد و علایق مشترکی با هم داشتیم خیلی داستان فرق میکرد. اما خب همه این چیزها نشده دیگه و من هنوز نمیتونم کامل احساس اون روز رو بیان کنم که در هوای گرم تابستونی یه بارون نرمی اومد ، تقریبا همون موقعی که دیگه میدونستم که بچه دنیا اومده طبقه پایین در اتاق جراحی و من در اتاق مادرش منتظر نشسته بودم و ناخودآگاه زمزمه میکردم که ای امید جان بیداران، ای امید جان بیداران، آه باران. و چقدر دوست داشتم که اسم بچه رو بذارن باران. ‏

اما خب بچه مال ننه باباشه و اسمش رو هم از قبل انتخاب کرده بودن، یعنی در واقع اسمی بود که برای مادرش در نظر داشتند اما مادربزرگ مادر نذاشته بود انتاب بشه و بالاخره بعد از 28 سال موفق شدند که اسم رو روی یکی بذارن و احساس کنن که برنده مسابقه شده اند. ما هم که خب یه روزی تصمیم گرفتیم از اون مملکت دربیایم و بچه رو هم همچون بقیه وابستگی های نقد نشونده گذاشتیم و اومدیم. تهش این شد که بچه اون طوری که جامعه و مادرش و کمی هم پدرش دوست داشت رشد کرد و ما هم نهایت فداکاریمون این شد که یک دفعه 5 هفته بچه رو اینجا نگه داشتیم و خب چندان موفق هم نبودیم از هیچ نظری. ریدیم در واقع، هرچند که تقصیر رو به گردن ننه بابای ماجرا انداختیم و جامعه با نوع تربیتش اما خب تقصیر اولیه مال خودم بود که فکر کردم از پس 5 هفته برمیام؛ اما نمیام. ‏

بیان دیدگاه