اومدم نشستم کافه که درس زبان بخونم. میدونم که ضعیفم ولی زورم میاد درس بخونم. توی کلاس خودمون شاگرد اولم به یک دلیل ساده که بقیه فقط 4 ماهه اومدن ترکیه و زبان رو سر همین کلاس فقط دارن یاد میگیرن و من احمق 4 صباح دیگه میشه 5 سال که ااینجام و هنوز بیسوادم. حالا اما با وجود همه این مسائل و اینکه نیاز به مدرک زبان هم دارم و اصلا بدون زبان واقعا ادامه زندگی اینجا داره سخت میشه اما درس خوندن سختمه. یعنی صبح روز تعطیل پاشدم اومدم توی کافه، تنها، یکه و یالغوز نشستم، بعد یه آقاهه دیگه هم اومد البته و یه سری کار مال مردم داشتم که اونها رو سر فرصت انجام دادم و بعد دیگه باید مینشستم باغچه ی خودم رو بیل میزدم. اما اصلا توان و تمرکز بیل زدن رو ندارم. سه هفته است که کلاس میرم، هر روز از 9 صبح تا 1 بعدازظهر و بعدش هم حداقلی مشق مینویسم و تمرین میکنم و نمیفهمم چرا. در نهایت تصمیم گرفتم که بیام بنویسم، شاید وارد تداعی آزاد بشم و بفهمم که چرا زبان نمیخونم.
خیلی هم طول نکشید. از اینکه مبتدی هستم نفرت دارم. همونطوری که برای یاد گرفتن پیانو اونقدری که باید و شاید تمرین نکردم در جوانی، چون فکر میکردم توی تنبک و سنتور حرفه ای شدم و از مبتدی بودن نفرت داشتم. حالا اصلا این کلاسه رو دارم میرم که با همین احساس مقابله کنم، یه جا پول دو ترم رو هم دادم که مبادا وسطش ول نکنم. یعنی راه هر بهانه ای رو بر خودم بستم اما باز س درس خوندنش چرا مقاومت دارم؟ چون نتیجه رو نمیبینم؟
یه داستان همینه، توی داستان پیانو هم همین بود، 2 سال کلاس میرفتم و چیزی که بتونه دل کسی رو قلقلک بده نمیزدم، از اون طرف نگاه میکردم و میدیدم یه قله ای هست که بعد از 6-7 سال قابل دسترسی هست، که همچین که دستت رو میذاری رو ی کلاویه یه جوری نوازششون کنی که انگار داری کورتکس مغز شنونده رو قلقلک میدی، جوری که استادهام ساز میزدن، و از یه اتود ساده ی شوپن یه شاهکار درمیاوردن که تا چند دقیقه بعد از شندینش از جات تکون نمیخوردی مبادا که از بهشت به زمین پرت بشی. موسیقی ایرانی اینطوری نبود، زود به دل مینشستی، همچین که مضراب رو دست میگرفتی و مقدمه همایون رو میزدی تموم بود، همه داشتن باهات زمزمه میکردن که «اگر بار گران بودیم و ….» و به من حس جادوگر بودن میداد. موسیقی ایرانی ساده بود، ساده هست؛ پیانو نیست که با صد و خرده ای کلاویه و سه تا پدال سر و کار داشته باشی و 10 تا انگشت و میلیونها الت مختلف فرود انگشت برا کلاویه و میلیونها حالت برداشتن انگشت و گرفتن پدال و ول کردنش. تهش میموند امتیاز شیرین نوازی که به نظرم بیشتر ذوقی بود و من همیشه این ذوق رو داشتم و شنونده رو هم خر ذوق میکردم.
مثلا همین زبان، فکر میکنم اگر توی ایران کلاس میرفتم نتیجه فرق میکرد. مثل وقتی که داشتم انگلیسی یاد میگرفتم ؛ توی حوض بی ماهی سلطون شده بودم، اینجا اما هی دارم خودم رو مقایسه میکنم با کسی که ترکه یا زودتر از من یاد گرفته زبان یا ازمن باهوش تره و جوون تره و استعداد زبانش بیشتره و انگیزه اش فلان تره و اینها. اینه که افتادم توی یه چاله ای و انگار از اینکه صاحب این چاله هستم بدم هم نمیاد. یعنی میگم به قله که نمیرسم، بذار همین توی این چاله هه برای خودم ریاست کنم، هرکی هم که رد میشه یه نگاهی به من و چاله ام میکنه و منم داستان چاله رو براش تعریف میکنم و دوتا کامنت بامزه و خوب میگیرم و منتظر مسافر بعدی میمونم. میگم زبون اینا لامصبا خیلی سخته، میگم قواعدشون خیلی واژگونه و یاد گرفتنش برای ذهن ما غیرممکنه و لغت مورد علاقه ام «سینتکس» رو هم استفاده میکنم که حتما تظاهر کرده باشم که من زبان شناسی حالیمه بابا و احمق نیستم.
آره ممکنه احمق نباشم، ولی ترسو که هستم. از ترس نرسیدن به قله توی این چاله هه سنگر گرفتم و میلولم برای خودم.