دخترهمسایه 2

فکر میکنم در دوران کودکی، هیچ چیز به اندازه‌ی ترانه » دختر همسایه » سر مارا کلاه نگذاشته بود. یادتان هست آیا؟

ترانه سرا، پس از اینکه از خوبی ها و خوشی ها و شیطنت های دختر همسایه چند بیتی سروده بود، میرسید به ماجرای قایم باشک، که واقعاً بازی خیلی جالبی بود و جنبه های آموزشی و آمیزشی فراوانی هم داشت. بعدش به آخرهای بازی که میرسید، در بیت آخر ما را در یک گنگی و ابهامی باقی می‌گذاشت، یادتان هست؟

دوباره آخر پیداش میکردم                تا میتونستم نگاش میکردم!

بعد خوب ما هم بچه، ساده، معصوم، گوگولی، خب واقعاً باورمان میشد که فقط بحث نگاه کردن بوده، و هیچ چیز دیگری اتفاق نمی‌افتاده. همچین نسلی بودیم ما، حالا شدیم این. 

پ.ن: فردا پادگانم، هرچند که تمام وجودم پیش » تو » مانده است. برای دیدنت ( البته مثل همین ترانه‌ی بالا!) زود برمیگردم.

;|+| نوشته شده در ;جمعه نهم بهمن 1388ساعت;23:55 توسط;فرشاد; |;

گوشه ای از کلام وحی

به راستی آیا دیده اید که این روزها چقدر دخترها عاشق دخترهای دیگر می شوند؟ و در آن نشانه ای است برای آنان که می اندیشند!

;|+| نوشته شده در ;جمعه نهم بهمن 1388ساعت;10:8 توسط;فرشاد; |;

چرا؟

میگه: فرشاد؟

میگم : جونم ؟

میگه : چرا؟ من دارم زیر بار این کلمه ی سه حرفی و اون علامت سوال له میشم.

میگم : خیلی ساده، من یک دختر خیلی خوشگلتر و مهربونتر از تو پیدا کردم، که با همه ی شرایط من کنار اومد، نیازهام رو درک میکرد، گیر نمیداد، کنارم بود، نه در مقابلم و اینطوری شد که تو رو ول کردم.

میگه : باز تو شوخیت گرفت؟ جدی پرسیدم.

×× کشته مرده‌ی اعتماد به نفسشم. من واقعیت رو گفتم، ولی خودش نخواست که باور کنه.

;|+| نوشته شده در ;پنجشنبه هشتم بهمن 1388ساعت;6:36 توسط;فرشاد; |;

مملکته ای که داریم، بدون هیچ اعتراضی

– همین نیم ساعت پیش

دارم میرم که آب بخورم و بخوابم. برادر کوچکترم یک ساعت پیش برگشته، شام با دوستاش بیرون بوده. صبح باید بره سرکار. میبینم صدای موسیقی در گوشش خیلی بلند است. یک آهنگ ترنس است. از همونهایی که فاز دراگ داره اصولاً. و خب من خودم از طرفدار های این آهنگها هستم، البته بدون دراگ، به خاطر آسم و اینها البته، نه به خاطر بچه مثبت بودن.معلومه که بیداره و چشماش بسته است.  تکانش میدهم که صدای موزیک زیادی بلنده.

آب خورده ام و دارم برمیگردم که بخوابم، میبینم که یک شکلات کیت کت کنار بالشش هست. خنده ام میگیرد، با سادگی دوباره تکانش میدهم، اشاره میکنم که هدفون رو از گوشش دربیاره، بهش میگم این شکلاته رو بابانوئل آورده برات که صبح که بیدار میشی خوشحال بشی؟ خیلی ریلکس جواب میده : نه،  مال کره (butter)  خوریه. 

–  سه روز پیش

در یک سایت خبری میخوانم که فروش ریتالین بدون نسخه ممنوع شده است. تعجب میکنم. پارسال همین موقع ها مادرم یک نسخه ی حاوی ریتالین داشت. نسخه باید توسط دکتر متخصص بیمه تایید میشد که 1 روز کار برد. بعد هم فقط تعداد محدودی داروخانه در سطح تهران قرص را داشتند که آن هم نصفه روزی وقت برد و من توانستم برای مادرم یک بسته 30 تایی ریالین بگیرم که دکتر کلی سفارس کرده بود برای طریقه مصرف و عوارضش. باور نمیکنم خبر را.

فکر میکنم خبر اشتباه است پس. چند ساعت بعد دوربین مخفی تلویزیون را میبینم، نشان میدهد که داروخونه‌ای بعد از کمی اصرار کردن بدون نسخه ریتالین میفروشد. دلم برای آن یک روز و نیم از دست رفته‌ی پارسال میسوزد!

پ.ن: فردا صبح میرم پادگان و شیفت هستم. تا پنج شنبه ظهر.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه هفتم بهمن 1388ساعت;0:19 توسط;فرشاد; |;

فرشاد سعی میکند دودره باز شود!

من دیروز مرخصی گرفته بودم که به چند تا کاری که پیش اومده بود برسم. و طبق معمول رسیدگی به این کارها تا پاسی از شب طول کشید! بعدش من اومدم خونه، ساعتم رو کوک کردم و خوابیدم. چون نمیتونستم ماشین ببرم باید 5:20 بیدار میشدم که 6 از خونه برم بیرون و 7 پادگان باشم.

خلاصه چشم که باز کردم ساعت شده بود 7:30. میتونستم برم و بی سر و صدا هم برسم چون سه شنبه ها روز ورزشه و تا ساعت 9 کسی دم در نیست غیر از دژبانها که همه شان نوچه های خودم هستند. ولی ناگهان بخش اصفهانی وجودم بیدار شد. شروع کردم حساب کردم دیدم پادگان رفتن من بدون ماشین حدود 4 تومن خرج داره. از طرفی من به خاطر برونشیت مزمن و حساسیت فصلی و سینوزیت مدام، علائم سرماخوردگی دارم. پس تا ساعت 10 میخوابم،‌بعد میرم درمانگاه دولتی دم خونه، 3 تومن میدم برای ویزیت و یک گواهی میگیرم برای امروز و هزار تومن هم جلو میافتم از زندگی. اینطوری شد که ساعت حدود 10 با دست و رویی که خیلی سرسری شسته بودم که به آدمهای مریض شبیه باشم  رفتم سراغ درمانگاه و پزشک محترم.

سه هزار تومن رو دادم و رفتم توی مطب یک آقای دکتر سی و چند ساله نشسته بود. پرسید که مشکل چیه و من شروع کردم به خالی بندی و اینها، بعد همینجور اون دارو مینوشت، آخرش پرسید حساسیت نداری به چیزی؟ عقلم رسید و گفتم که چرا به پنی سیلین، خوب واقعا هم حساسیت دارم( یعنی خیلی میترسم)! اینو که گفتم برگشت گفت : پاشو برو داروهات رو از داروخونه بگیر بیا، پنی سیلین رو بگو بهت ندن،بعد بیا اینجا تا گواهی هم برات بنویسم. چشمتون روز بد نبینه، داروها که 2 تا آمپول هم توش بود شد 4 هزار تومن ( تازه با دفترچه ) 2 هزار تومن هم پول تزریق دادم، تا یک برگه گواهی برای امروز بگیرم.

غیر از این که از ساعت 11 تا همین الان خواب بودم به خاطر آمپول ها، درد اون قسمت موردنظر که از دو طرف مورد هجوم قرار گرفت،یک سوزشی هم احساس میکنم بابت 5 هزار تومنی که اضافه دادم تا امروز  پادگان نرم.اینه که من همیشه میگم اصفهانی ها فقط خودشون فکر میکنن خیلی زرنگن.

ولی میارزه، باور کنید روزی 5 هزار تومن میارزه که نری توی اون زندان.

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه ششم بهمن 1388ساعت;16:43 توسط;فرشاد; |;

بی‌وفا

حالا که رفتی شدی زن این یارو، کاش حداقل یه بچه پس مینداختی، تا بعد چند سال به بچه ات میگفتم از طرف من مامانت رو ببوس؛ حسرت یک بوسه به دلم مونده بی‌وفا.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه چهارم بهمن 1388ساعت;16:30 توسط;فرشاد; |;

And I need you now tonight 
And I need you more than ever
And if you only hold me tight
We'll be holding on forever
And we'll only be making it right
'Cause we'll never be wrong.

total eclipse of the heart- westlife

البته اینجا منظور از tonight امشب نیست، دیشبه که تو پادگان بودم!
پ.ن: مخاطب خاص داره ها، به خودتون نگیرین دسته جمعی.


;|+| نوشته شده در ;شنبه سوم بهمن 1388ساعت;20:50 توسط;فرشاد; |;

مظلوم نمایی

– دارم میرم پادگان، امروز(جمعه) شیفتم. جماعت به نشانه‌ی » دنده‌ات نرم، پاشو برو دیگه دیرت نشه، شما پسرها رو باید ببرن سربازی چوب تو آستینتون بکنن که آدم بشین، کاش هر روز شیفت بودی ریخت نکبتت رو نمی‌دیدم، یک روز از دستت یک نفس راحت می‌کشیم و …. » نیششان تا بناگوش بازشد.

و هیچکس دلش برای من نسوخت که برای حفظ امنیت شما و دفاع از کیان و آرمان مملکت، یکه و تنها توی آن پادگان لعنتی بدون موبایل می‌پوسم. و اینکه شما می‌توانید در خانه تان روی مبل لم بدهید یا روی تخت غلت بزنید به خاطر اینست که من امروز پستم. 

پ.ن: این پست برای مظلوم نمایی نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد.

;|+| نوشته شده در ;جمعه دوم بهمن 1388ساعت;8:28 توسط;فرشاد; |;

کارگران مشغول کارند.

در این مکان یک وبلاگ نویس نیم ساعت تمام تلاش کرد مطلبی بنویسد، راجع به ذهنیات مردان 40-50 ساله‌ی متاهلی که دوست دارند یک دختر از کنار خیابان به رخت‌خواب ببرند ولی تردیدشان همیشه بر آنها غالب می‌شود و کم کردن سرعت و یا توقف در فاصله‌ی 500 متری تنها کاری است که ازشان بر‌می‌آید، اما موفق نشد.  

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه سی ام دی 1388ساعت;18:31 توسط;فرشاد; |;

دنیای ما

دنیای بی روح؛ دنیایی که زن‌هایش خودشون لوسیون بعد از حمام به بدنشون می‌زنن. با سلیقه‌ي خودشون لباس  میخرن، به سلیقه ی خودشون آشپزی میکنن و راجع به روتختی جدید نظر هیچکس رو نمیپرسن، دنیایی که مردهاش از مرد بودن فقط یک کارش رو بلد هستند، دنیای ما. 

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه بیست و نهم دی 1388ساعت;22:34 توسط;فرشاد; |;