به سرخوردگی فکر میکنم.

سرخوردگی کسی که سالها به نیمه ی پر لیوان فکر میکند، بعد از چند سال دستش به لیوان می رسد.

می خواهد با چشیدن آن نیمه ی پر تلخی انتظار را کمی شیرین کند.

با اولین جرعه حس سرخوردگی چون زهر در وجودش منتشر میشه. انتظار چی داشته و به چی رسیده.

همه ی ماها یه جورایی سرخورده ایم، باهوشتر ها مثل ادیسون و اینشتین از مدرسه و کودنهایی مثل من از دانشگاه و محیط کار.  به قول این دوستمون:

ما لوبیا های سحرآمیزی بودیم که باهامون لوبیا پلو درست کردن.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه نهم مرداد 1387ساعت;1:31 توسط;فرشاد; |;

اولین بار

تو   اولین ســـوتینی که بستی را یادت میاد، ولی من اولین ســوتینی که باز کردم رو یادم نیست.

تاریک بود.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه نهم مرداد 1387ساعت;0:59 توسط;فرشاد; |;

 

رویای در آغوش کشیدن بدن خیست، نوازش کردن موهایی که ازشان آب می چکد و دیدن خطوطی روشن که مایوی دوتکه ات روی بدن برنزه ات برجای گذاشته، همه را با حقوق ماهانه ی این شغل لعنتی تاخت زده ام.

کاش این پنجشنبه رو می شد تعطیل کرد.کاش میشد ۱۰ روز تعطیل کرد و به زیارت عتبات عالیات پاتایا مشرف شد.

هزار تا از این رویاها دارم، و یک مانع، و اسبی که دارم برای پریدن از چنین مانعی هنوز خیلی یابو است.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه ششم مرداد 1387ساعت;0:10 توسط;فرشاد; |;

باران

وقت ما کوتاه

و

حرف ما بسیار

و

آسمان هم که بارانیست.

لین شعر سید علی صالحی را باید در باران دیشب می نوشتم که حالشو نداشتم.

 

;|+| نوشته شده در ;پنجشنبه سوم مرداد 1387ساعت;11:17 توسط;فرشاد; |;

 

یک جایی خواندم : وقنی نمی توانی به دوستت که گیر افتاده کمک کنی، حداقل به جای او فریاد بزن.

 

وقتی انقدر تخم (شهامت) نداری که فریاد بزنی چی؟

امان از دست شما نویسنده های خوش خیال.

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه یکم مرداد 1387ساعت;1:14 توسط;فرشاد; |;

 

یک حس روشنفکر نمایی احمقانه ای در وجود من موج میزند. دوست ندارم کاری که بقیه میکنند را من هم تکرار کنم.

 مثلا الان که همه دارند راجع به کتاب » کافه پیانو» حرف میزنند، من توی شهر کتاب یک جوری رفتار میکنم انگار نه انگار که دیدمش، بعد توی کتابخونه ی دوستام دنبالش میگردم تا بتونم بخونمش.

این راه هم دو روزه جواب نداده. فردا باید با یک قیافه ی مبدل برم شهر کتاب و بخرمش.

دماغم آن وقتی میسوزد که یک مزخرفی از آب در بیاید تو مایه های سریال نرگس.

;|+| نوشته شده در ;دوشنبه سی و یکم تیر 1387ساعت;2:3 توسط;فرشاد; |;

شکیبایی مان تمام شد…

 

خسرو شکیبایی مرد. کلی تصویر از خودش توی ذهنم جا گذاشته که نمی توانم برایشان تقدم و تاخری قائل بشوم.

نفرت، حسی بود که امروز داشتم، نسبت به افرادی که میگفتند مرگش از شدت اعتیاد بوده.

لطفا با همه ی اطلاعات مفیدتان  دست از سر خاطرات شیرین ما بردارید.

;|+| نوشته شده در ;شنبه بیست و نهم تیر 1387ساعت;1:59 توسط;فرشاد; |;

ضد حال

در اوج مستی ، ضد حال ترین چیزی که میتونه نصیب آدم بشه ، یک دختر** است که فکر میکنه خیلی ســــکسیه . بعد سعی می کنه با تعریف کردن از خاطرات دوست پسرهای سابقش که همه سر به بیابون گذاشتن شما رو تحریک کنه.

ای لعنت به شما آدمهای بی ظرفیتی که تحریک می شوید و چنین روش مزخرفی رو ، موفق نشان میدهید.‏

** در سپتامبر 2020 محتوای سکسیستی اصلاح شد.‏

;|+| نوشته شده در ;دوشنبه بیست و چهارم تیر 1387ساعت;2:2 توسط;فرشاد; |;

همسایه ی کناری میهمانی دارند تا به صبح. دی-جی آورده اند و صدای موزیک بالاست.

نامردها حساب دل  مارا نمیکنند که امشب تک و تنها افتاده در خانه. معشوقه مان جایی دعوت بود که به هیچ بهانه ای نمی شد مارا دنبال خودش ببرد.

آهای ، ای همه ی شماهایی که فکر میکنید خدایید اون بالا، خیلی نامردید.

;|+| نوشته شده در ;جمعه بیست و یکم تیر 1387ساعت;0:7 توسط;فرشاد; |;