۱-کافور…، بودن یا نبودن؟ مساله این است.هفته ی پیش که ۲۴ ساعت تهران بودم مشخص شد که کافور در غذای پادگان نیست و با این کشف موجی از شور و شادی به همرزممانم تزریق کردم.

۲- شما دارید وبلاگ یک تیرانداز حرفه ای را میخوانید. امروز در تیراندازی با کلاشینکف برای بار اول، ۱۰۰ امتیاز گرفتم که حداکثر بود. و الان در مرخصی تشویقی به سر میبرم به خاطر همین شاهکار.خال های سیاه معشوق در رسیدن به این نتیجه بسیار مرا کمک کردند.

۳- در سربازی دوست خوب زیاد پیدا میشود، حیف که همه شان پسر هستند.  

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه بیست و چهارم شهریور 1388ساعت;17:39 توسط;فرشاد; |;

من یک سرباز هستم

بعد از یک هفته که از خانه و اینترنت و اخبار به دور بودم، امروز با یک مرخصی 5 ساعته که از دقایقی پیش آغاز شده است آمده ام به شهر.

موضوعاتی که میتوان راجع به آنها نوشت بی نهایت زیاد هستند. لحن رسمی و سردی که دارم به خاطر دوری از فضای وبلاگستان است که اگر این 5 ساعت فرصت کنم و 1300 آیتم گودرم را بخوانم برطرف میشود.

اینجایی که ما هستیم به اصطلاح هتل است. روزه خواری و پیچاندن نماز جماعت آنقدر همه گیر است که هیچ لطفی ندارد. ولی، غربت ، به خصوص در روزهای اول جان آدم را بالا می آورد،به خصوص آن وقتی که منتظر یک زنگ تلفن هستی، یا در صف تلفن عمومی هستی، آخر آسایشگاه ما دو خط تلفن مستقیم یکطرفه و پادگان ما 20 تلفن عمومی دارد.حمام و دستشویی و غذا در وضعیت مطلوبی هست و مشکلی ایجاد نمیکند ولی دوری از خانواده و بسته بودن در پادگان احساس زندان به آدم میدهد. 

با مردمانی از تمام ایران هم گروهان هستم. و آنقدر مسائل بامزه ای اتفاق میافتد که وقت برای خندیدن کم میاوریم. با توجه به مطلوب بودن وضعیت گروهان از نظر نظم و انضباط تا کنون هیچ تنبیه گروهی نشده ایم و کلا شاید 2 نفر به اندازه ی 3 متر سینه خیز رفته باشند. و البته این وضع عمومی پادگان است که دلیل عمده ی آن عدم حضور سربازان زیر دیپلم در این پادگان در 5 سال اخیر میباشد که رفتار مسوولین آن را تحت الشعاع قرار داده.

بعد از گذشت سه روز اول، اصلا متوجه گذشت این هفته نشدیم. و ادامه ی آن هم به همین منوال خواهد بود. احتمالا هفته ای یکبار چنین مرخصی هایی خواهیم داشت و در انتهای ماه، مرخصی 5 روزه ای هم در پیش خواهد بود.

از لحن گزارش گونه و سرد این پست عذر میخواهم ولی، حالا که دوباره متن را خواندم فلسفه ی اعترافات در زندان را متوجه شدم. حس آدم میرود، فقط اگر یک هفته خانه و خانواده ات را نبینی و محصور باشی، ممکن است هرچیزی بگویی. شما هم غصه نخورید. برمیگردم و برمیگردم.

در پست قبل دروغ گفتم، دلم برای همه تان تنگ میشود، برای بعضی ها خیلی زیاد تنگ میشود، و بغضی که قابل فروخوردن نیست گلوبم را میگیرد، حتی همین الان…..  .

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه یازدهم شهریور 1388ساعت;15:32 توسط;فرشاد; |;