ماشین زمان

فکر کن مثلا یک روزی سال 1388 که وسط یه سری رابطه مریض و نصفه و نیمه بودی یکی برمیگشت روزگار الانت رو برات تصویر میکرد. شانس اینکه باور کنی چقدر بود؟ برای خودم؟ فکر کن طرف بهم میگفت که 10 سال بعد در چنین روزی، دلتنگ از دوری زنت در غربت روی تخت دراز کشیدی و پسرت همایون که البته گربه است رفته زیر پتو و چنگ زده به پات و خوابیده و از  شدت دلتنگی و تنهایی داری برای دیدن نوه عمه ات و شوهرش که فقط یکبار از نزدیک دیدیش لحظه شماری میکنی، از تعهدت در رابطه ای که حالا داری وراد سال دهمش میشی خوشحالی ، داری سعی میکنی که ورزش روزانه رو در برنامه ات بگنجونی و حتی دیده شده که با وجود خستگی خودت رو مجبور کردی که حتما به برنامه ادامه بدی و فلان. شاید باید بهم تذکر میداد که حالا در پاییز 1398 دیگه تقریبا دو ساله که داری روان درمانی هم میشی و انگار شاید بعضی از این تغییرات از نتایج اون هم باشه. یا شاید از اینکه میشنیدم که با پدر و مادرم و در ارتباط نیستم و خانواده به اون شکلی که فکر میکنی نداری و کاری هم برای بهبود وضعیت نمیکنی.

حتما که باور نمیکردم این تصویر رو، به خصوص درسال 1388 که نمیدونستم اصلا کجای زندگیم وایسادم و هنوز حتی تصمیم نگرفته بودم که قراره چه کاره بشم و فکر میکردم که میرم سربازی و برمیگردم و تازه میشینم تصمیم میگیرم که باز میرم درس میخونم یا میرم کاری میکنم یا چه و چه  وچه

می بینی چقدر عجیبه؟ همینه که همیشه تعجب میکنم از آدمهایی که میشینن برنامه میریزن که چند سال دیگه کجای زندگیشون ایستادن، به نظر من که اصلا امکان اینکه بشه برای بیش از 2-3 ماه آینده برنامه ای ریخت وجود نداره و کاراحمقانه ای به نظرم میاد. ‏

بیان دیدگاه