سوال و جواب، به همین سادگی

یادم نیست چطور شد، اما فکر کنم دنبال موضوع میگشتم. موضوع جذابی که بشه ازش مشق دانشگاه یا پست اینستاگرام درآورد. توی گوگل نوشتم که سوالات جذاب روانشناسی. حالا البته به انگلیسی، اما خب این ادیتور وردپرس انقدر اذیت میکنه وقتی انگلیسی بخوای بنویسی که دیگه من اتومات ترجمه میکنم و زحمت شما هم نمیشه. خلاصه که یه سایتی باز شد با 9 تا سوال. اولین سوال این بود:‏

اگر یه پاکتی دستت برسه که تاریخ مرگت توش نوشته شده باشه آیا بازش میکنی؟

خب جواب من بله است. یک بله‌ی قاطعانه و بلند چون دیگه فکر میکنم شما 4 تا خواننده ی این وبلاگ میدونین که من تحمل ابهام ندارم. البته خب ممکنه بگید که سوال زیاد نمیپرسیدی که، که باید بگم اون هم استراتژیم بوده و هست که خودم رو مشتاق نشون ندم تا آدمها خودشون اون چیزهایی که مهمه رو بیان بهم بگن؛ در واقع در حالی که خودم برای شنیدن له له میزنم اما عطش گفتن رو میندازم به جون شماها و نتیجه ی مطلوب رو میگیرم. خلاصه کنم؛ جواب من به این سوال بله است. در واقع قانون من اینه که هر اطلاعاتی که وجود داره رو من باید بدونم، حالا اگر مربوط به خودم باشه که دیگه اصلا راه نداره و خب آخه آدم چرا باید به مهمترین اطلاعاتی که میتونه به زندگیش معنا و جهت بده نه بگه؟ یعنی انگار چنان دارم زندگی میکنم که تنها قطعه گمشده پازل زندگیم همین تاریخ دقیق مرگمه؛ معلوم که بشه دیگه همه چیز تکمیله. حالا چی کار میکنم؟ اگر تاریخ دوری باشه که به همین زندگی ادامه میدم؛ اما اگر نزدیک باشه میفتم توی کار خیر. فکر میکنم اگر مرگ آدم نزدیک باشه دیگه چیزی روی زمین نیست که بتونه لذت معنی داری ایجاد کنه؛ پس بهترین کار اینه که انرژیت رو بذاری در راهی صرف کنی که لااقل چند نفر دیگه ازش لذت ببرن؛ یه خیری برسونی و یا زمین رو جای بهتری برای زندگی بقیه بکنی. حالا البته دقیقا همینجاست که نقطه ی افتراق ما آدمهاست؛ اونهایی که رو به بیرون زندگی میکنیم و برامون مهمه که یه چیی به بیرون از خودمون بدیم و اونهایی مون که روی به درون داریم و میخوایم خودمون رو بهتر کنی در فرصت باقیمونده. البته که احتمالا مثل سریال آمریکایی ها و کپی های ایرانی و هندی و ترکیش یه سری هم هستن که حتی جنسیت بچه رو هم تا روز تولد نمیخوان بدونن. بعد ن نمی فهمم پس کیا دارن صبح تا شب جشن تعیین جنسیت و فلان میگیرن پس؟ البته که حالا دیگه فهمیدن جنسیت برای من هم مهم نیست، چون بچه تا وقتی که بزرگ نشه و خودش عقلش نرسه و انتخاب نکنه که جنسیتی نداره، فقط آلت جنسی منتسب به یه گروه رو داره که ممکنه ازش راضی باشه و استفاده کنه یا نه. ‌‏

شما هم توی کامنتها بنویسید که انتخابتون کدومه ‏.‏

سه پایه ها

دنیای خوابهام عجیب و غریب شده. دلیل اصلیش؟ سرمای هوا و مسیرهای تنفسی من که دیگه نزدیکهای صبح همه شون بسته میشن و اکسیژن کافی به مغزم نمیرسه! حالا البته دارم زر میزنم. اما خواب دیشبم کلا یک دنیای دیگه ای بود، چیزی که معمولا برای من اتفاق نمیفته، یعنی عموما من خوابهام در هین فضاهای واقعی اطرافم میگذره اما دیشب یک دنیای جدید بود انگار سالها بعد از الان و یک بعد از یک اتفاق آخرالزمانی. همین الان که نوشتم فیلم تلماسه برام تداعی شد؛ انگار دنبال کردن داستان این فیلم و کتابهاش این فضای تازه رو برام باز کرده. حلا البته عجیبه که خوندن کتاب کوههای سفید و دنیای اون هم که در تسخیر سه پایه‌ها بود هیچوقت به این فضا منتقلم نکرده بود. خلاصه که انگار ما یک گروه بازمانده از فاجعه آخرالزمانی بودیم که مخفی بودیم و در فرار و جنگ و همین داستانها. ‌‏

شب قبلش اما خواب میدیدم که ایران خودرو داره 206 سفید ثبت نام میکنه و برادرم کمک میکنه که ما هم یکی بنویسیم، به قیمت کارخونه که مثلا 25 میلیونه و نه قیمت بازار که 250 میلیونه، البته ممکنه بیشتر هم باشه،، واقعا خبر جدیدی از قیمت خودرو در ایران ندارم، به خصوص از همین پریروز که در مذاکرات ریدن. امروز حتی حسودیم هم شد به همکلاسیم که چطور یه قهوه سایز متوسط استارباکس رو برای بیشتر از 2 ساعت با خودش حمل میکرد و تمومش نمیکرد. برای من اما انگار قویترین غریزه ام غریزه‌ی تموم کردن همه خوراکیهای دور و برم در کوتاهترین زمانه و نه هیچ چیز دیگه؛ انگار که ژن من به خاطر هیکل خوب و ورزیده یا هنر جنگ و فلان از 6 میلیون سال پیش تا حالا باقی نمونده، بلکه باقی مونده چون تا میرسیده به خوراکی تا آخرش رو میخورده. احتمالا در اون زمانهای دور که غذا محدود بود زنده موندن این ژن تخمی من باعث شده یه سری آدم پرکار یا کم غذا یا اینهایی که موقعی که صداشون میکنی بیان سر غذا کلی ناز میکنن مرده باشن. اما خب معلومه همه شون نمردن؛ چون هنوز هم بسیاری هستن که سر غذا خوردن ناز میکنن، با شکم خودشون تعارف میکنن و تخمی بازی درمیارن. چرا میگم تخمی بازی؟ چون وبلاگ خودمه و هروقت صلاح بدونم فحش میدم به کسانی که با من تفاوت دارند. و خب البته این از خودمم آدم تخمی‌ای میسازه که میتونم بهش فحش بدم.

القصه، در بلاد کفر فصل فصلِ امتحانات میان ترمه و اگر میبینید چراغ اینجا بعد از مدتی روشن شده به این دلیله که تمام کارهایی که میشده برای وقت کشی و پشت هم اندازی و درس نخوندن انجام بدم رو انجام دادن و دیگه کار کم آوردم. اینه که بند وبلاگ پرخواننده‌ام شدم. ایشالا پست بعدی 6 هفته دیگه موقع امتحانات پایان ترم!

باقی بقایت ، جانم فدایت