خواب میبینم که در دنیایی که از شدت تورم پول از بین رفته، از این بچه هایی هستم که اسفند دود میکنند و از مردم گدایی میکنند، سوار یک اتوبوس میشوم که در یک ایستگاه ایستاده است، شاید چون ته دلم دوست داشتم از این بچه هایی باشم که ساز میزنند و با شادی و آواز فضا را قابل تحملتر میکنند، نه از آن اسفندیها، با آنهمه دود و بوی اسفند سوخته و جرغاله شده. همه مسافران اتوبوس تصویری از تو هستند، یکی بیرون را نگاه میکند، یکی آرایش میکند، یکی به یاد قبلی هاست، یکی در فکر بعدی هاست، هرچه که هست هیچ کدامشان به من نگاه نمیکند، دود اسفندم دارد خودم را هم خفه میکند، اما آنها ، آن آدمهای شکل تو انگار نه انگار، خشک و بیروح نشسته اند.
از اینکه هیچکدام کمکی بهم نمیکنند ناراحت میشوم، یادم هست که دیگر پولی وجود ندارد، ولی انگار من هم گدای پول نیستم، انگار من دارم یک چیز دیگری را گدایی میکنم که هیچ کدام از این » تو » ها به من نمیدهند.
نمیدانم که باید کارم را عوض کنم، یا اتوبوس را.فقط میدانم که باید چیزی را عوض کنم.
;|+| نوشته شده در ;شنبه هشتم خرداد 1389ساعت;20:43 توسط;فرشاد; |;