زندگی خیلی چیز جالبیه؛ یعنی در لحظه میتونه یه جوری تغییر کنه که تو هیچ آمادگی ای براش نداشته باشی و به گا بری. یادم میاد همین دو سال پیش داییم برای بار اول مشکل ریه داشت و دکتر بهش همین اسپری های رنگارنگی رو داده بود که منم الان تریبا سی ساله که دارم استفاده میکنم. بعد سر ساعتش که شد اسپری رو زد، بعد بلند شد رفت دستشویی و دهنش رو شست و برگشت. منم با تعجب نگاهش میکردم؛ گفتم چطور پس؟ گفت مگه تو هر دفعه اسپری میزنی دهنت رو نمیشوری؟ گفتم والا توی این بیست و هفش سال که نشستم واصلا مگه لازمه؟ گفت البته که لازمه، یه سرچ کن گوگل ببین چقدر امکان داره از قارچ و باکتری هایی که توی لوله ی اسپری رشد کردن دچار مشکل بشی و نمیدونم سرطان دهان بگیری و فلان. القصه، سه ماه بعد معلوم شد اون شرایط ریه اش به خاطر یه غده بدخیم سرطانی بود که جایی در ریه اش رشد کرده بود و چسبیده بود به قلب و 9 ماه بعد هم داستان برای همیشه تموم شد. یعنی طرف نشسته بود داشت از خودش مراقبت میکرد که مبادا به فلان بیماری قارچی دهان ، که احتمالا با یه دوره آنتی بیوتیک خوردن هم درمان میشد ،مبتلا نشه در حالی که یه غده سرطانی داره توی ریه اش رشد میکنه و 9 ماه بعد کلا از زندگی ساقطش میکنه.
الان داره 3-4 روز از شروع علائم این سرماخوردگی میگذره؛ زنم هم مبتلا شده با تقریبا 3 روز تاخیر فاز نسبت به من و همه تعجب من اینه که اگر به این راحتی میشه سرماخوردگی ویروسی گرفت پس چطور شده که کرونا نگرفتیم؟ بعد طرف های ظهر یهو احساس کردم که شاید حجم ریه هام کم شده، یه احساس بد عجیبی داشتم که با خیلی چیزها میتونستم مرتبطش کنم از جمله با کمبود اکسیژن و دیگه پیش خودم فکر کردم که پس احتمالا کرونا است و ریه ها رو هم درگیر کرده و احتمالا هفته دیگه این موقع در آی سی یو یه بیمارستانی گوشه ی استانبول تنها و بی کس افتادم دارم فکر میکنم که کاش همون هفته ی پیش جدی گرفته بودم و زودتر دکتر رفته بودم و بعد دیدم اصلا جدی گرفتن یعنی چی؟ و مگه دارو داره ماجرا و فلان و فلان و داشتم همین فکرها رو میکردم که یادم افتاد که صبح دوز اول آزیترومایسین رو که دکتر ایرانم تجویز کرده بود خوردم و حالا دچار ضعف شدم، یخچال رو باز کردم و یه لیوان آبمیوه ریختم و سرکشیدم و احساس بده از وجودم رفت و تمام اون فکرهای تخت بیمارستان پرید و رفت.
چیه داستان زندگی پس؟ الانسانُ لَفی خُسر.