راز سیب

نگاه عجیبی دارم به روش های پول درآوردن آدمهای اطرافم. به خصوص اونهایی که توی همین زمینه های جدید مثل خودم دارند کار میکنن. فکر میکنم که خیلی هاشون دارن دانسته و آگاهانه از چیزی که توش هیچ تخصصی ندارن پول درمیارن. در واقع انگار از یه چیز بی مصرفی ککه مردم حاضر هستن براش پول بدن پول درمیارن. این من رو اذیت میکنه و چرا؟ این نوشته ای هست که قراره یک کم تلاش کنه بره در کنه این ماجرا. ‏

سوال اول که خیلی هم منطقیه اینه که آیا حسودیم میشه؟ قابل انکار نیست که حتما در یک سطحی حسودی هم وجد داره. حالا شاید به خاطر خود پول نباشه اما برای احترامه، برای جایگاهه یا حتی رضایت شخصی خود اون آدمه . یعنی همین اول باید این رو روشن کنم که من خیلی دوست داشتم که اون جایگاه رو به وسیله کاری که خودم انجام میدم به دست بیارم. هرچند که خب البته واقعیت اینه که من هنوز کاری هم انجام نمیدم. از طرفی خب باید صادق باشم با خودم، مگه من عقل کلم که فکر کنم که کاری که من انجام میدم درسته و کار اونها غلطه؟ یعنی مگه به قوانین بازار آزاد اعتقاد ندارم؟ البته که دارم ولی خب بازار آزاد باید یه قانونی بر علیه تقلب و گرونفروشی هم داشته باشه. ‏

اما خب یه طرف ماجرا اینه که ماجرا 2طرفه نیست که من بگم حتما تقلب و کلاهبرداری صورت گرفته. یعنی چی؟ یعنی یه وقتی هست که شما به جای سیب به یکی آلو میفروشی داری تقلب میکنی. اما اگر سیبهای یه درخت رو که همه یک مزه میدن رو بر اساس سایز یا رنگ تقسیم بندی کنی و به قیمت مختلف بفروشی داری از برتری که وجود نداره درآمد ایجاد میکنی. از طرفی اون طرف ماجرا هم فکر نمیکنه که داره سیب بزرگتر رو برای این گرونتر میخره که ویتامینش بیشتره؛ دانسته داره پول میده برای زیبایی قراردادی که از بزرگی نشأت میگیره. یعنی دو طرف ماجرا راضی هستن؛ اما من انگار دلم میخواد برم روی یه جعبه ای وسط بازار و داد بزنم که ایهالناس اینا همه سیب های یه درختن، چرا قیمت گذاری تون اینطوریه خب؟ ‏

از طرفی نمیشه کتمان کرد که من توانایی درآوردن اون پول رو ندارم. یعنی خودمم میدونم که اینطوری نیست که به خاطر نجابتم دارم راه درست رو میرم؛ یک بخش ماجرا به خاطر ترس از گیر افتادنه که دارم کاری رو که فکر میکنم درسته انجام میدم. اما خب یه بخش دیگه هم اینه که عادت ندارم که بین گفتار و رفتارم با اعتقادم فاصله بندازم. پس اگر به فلان چیز اعتقاد ندارم باهاش کار هم نمیکنم. اگر انرژی درمانی رو قبول ندارم نمیتونم ازش پول دربیارم.. ولی خب یک آدمی هم هست که از علم خودش و اون چیزی که داره میفروشه هیچ سودی نبرده اما میبینه فروشش خوبه و به فروش ادامه میده. ‏

احتمالا ذهنیتش اینه که خب برای من که نون داره، برای اونها هم حتما یکی آبی داره که به من مراجعه میکنن. اما خب یه بخش مهم عطش آب رو خودش و امثال خودش ایجاد میکنن؛ وگرنه اصلا داشتن این عطشه برای این آدمها منطقی نیست. ‏

به این شکل خلاصه. حالا چرا اول ماجرا مثال سیب زدم؟ چون که از صبح یه سیب گذاشتم توی کیفم که در طول روز بخورم اما یادم رفته. دیگه هم امشب وقت نشه فکر کنم. ‏

بیان دیدگاه