سوراخ مهناز زنعمو

گوشم رو سوراخ کردم. بالاخره پس از نزدیک به دو سال فکر کردن و سبک و سنگین کردن لعنتی رو سوراخ کردم. البته اون هم با فشار 2 نفر همزمان که هولم دادند توی مغازه. راستش اینه که بیشتر از این میترسیدم که خود پروسه دردناک باشه یا بعدا عفونت کنه و داستان بشه. یعنی تقریبا با اثر اجتماعی اینکه توی گوش چپم گوشواره باشه کنار اومده بودم؛ اصلا انگار توی استانبول اگر مردی گوشواره نداشته باشه عجیبه. به تاریخ هم که نگاه میکنی همینه، تا یه دورانی اصلا این تزئینات مردونه و زنونه نشده بود و همه دور همی استفاده میکردن؛ بعد یه معلوم نیست چی میشه، فکر کنم به خاطر جنگ و این داستانا بوده شاید، چه میدونم. ‏

صفحه رو با کردم که بنویسم که امروز به زنم نوشتم : «ببین من یه ذره نگرانم، اینطوری که داره پیش میره فکر کنم آخرش ما می‌میریم.» اون هم در جوابم گفت نگران نباش، تو هیچوقت نمی‌میری و خیالم راحت شد. از اول این سال اول قرن جدید که مطمئنم برای ایران و ایرانی به همون مزخرفی قرن قبلی و همه قرنهای قبلیش خواهد بود، مریض بودم. کرونای اومیکرون گرفتم و 3-4 روز سخت گذروندم، البته بعد از سه دوز واکسن یه چیزی بود مثل یه سرماخوردگی سخت یا انفلوانزا که میدونی نمیکشدت اما خب از حالت هم ناراحتی دیگه. بعد که خوب شدم دستم درد گرفت که معمولا درد میگرفت و خوب میشد با این تفاوت که این دفعه درد گرفت و خوب نشد! رفتم دکتر و گچ گرفت که 2-3 هفته ای بی حرکت باشه. ‏

بهمن فرمان‌آرا توی فیلم «بوی کافور، عطر یاس» میگفت بعد از 50 سالگی اگر یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی هیچ جات درد نمیکنه مطمئن باش که مردی. اما خب برای ما خیلی زودتر از 50 سالگی شروع شد البته تقریبا میتونم حدس بزنم که چرا اینطوری شد؛ اینکه میتونم صبح بیدار بشم و توی تخت به این فکر کنم که کجام درد میکنه و شب چطری خوابیدم و خواب چی دیدم و این چیزی که دیشب خوردم آیا بهم ساخته یا نه و اینها به خاطر اینه که اینجای زندگیم این آسایش و آزادی رو دارم که تا 8-9 صبح بخوابم، با الارم ساعت بیدار بشم نه زنگ تلفن یا گریه بچه ام و مهمترین مشکلم هم همون فکر کردن به زق زق زانو و عرقسوز شدن کشاله ی رانم باشه؛ نه تکلیف مدرسه بچه و قسط کلاس فلانش و مریضی اون یکی عصبانیت رئیس و سردرگمی برای جواب دادن به مشتری طلبکار یا ماستمالی پروژه عقب مونده. ‏

یعنی اینطوری نیست که بگی خب بچه دار نشدم و فلان و چقدر راحتم و فکر کن اگر بچه داشتم و فلان مشکل رو هم داشتم چقدر سخت میشد؛ اینطوریه که اگر بچه میداشتی اصلا وقت نداشتی به این چیزها فکر کنی و برای خودت از کاه مشکل درست کنی و سر خودتو گرم کنی. بعله خلاصه. این هفته یه تحقیق طولانی مدتی دیدم که میگفت از بررسی بسیاری مطالعات و پژوهشهایی که انجام شده میشه با اطمینان گفت که ازدواج حال آدمها رو بهتر کرده و بچه دار شدن حال آدمها رو بدتر کرده. اصلا چطور میشه که آدم عاقل برای خودش انقدر کار و زحمت میتراشه؟ این میل جاودان شدن آخه مگه میارزه؟ یعنی بشر امروز فکر میکنه که میمره و میره اون دنیا و از اونجا رشد و نمو ژن خودش رو توی صفحه های پلاسمای دو هزار اینچی تماشا میکنه و حال میکنه؟ کثافتکاری هاش چی پس؟ فکر اونها رو هم کرده اصلا؟ به خدااگر کرده باشه. ‏

ان الانسان لفی خسر. ‏