میدونی توی داستان سفر به زمان گذشته یک تناقض حل نشدنی وجود داره ، اون هم تغییراتی است که ممکنه در گذشته به وجود بیاد و نتیجه اونها در حال یا آینده با چیزی که ما میبینم الان فرق داشته باشه.
حالا به این فکر کن که : یک دوست صمیمی با بوی فرندش به هم زده، یعنی طرف پیچونده.
یک مکالمه ی تلفنی ۲ ساعته و یک دختر که «با احساس» بودنش زبانزد خاص و عامه بالاخره یخ وجود شما را آب میکنه و چند قطره از آن یخِِ آب شده بر چشمهای شما جاری میشود. حالتان بد میشود شاید و برای آرام کردن خودتان یک نوشیدنی سنگین و کمی موسیقی تجویز میکنید و به روزگار غدار فکر میکنید.
تا نصفه های راه رفته اید که موبایلتان زنگ میخورد و عکس آن دختر با احساس میفتد روی صفحه ، خودتان را برای یک مکالمه ی دو ساعته ی دیگر آماده میکنید. جواب میدهید و تنها انتظاری که ندارید برایتان اتفاق می افتد، صدای بوی فرند مربوطه را می شنوید، آشتی کرده اند و حالا در فرحزاد، رستوران دهکده ، تخت شماره ۲۲ نشسته اند، دستهایشان به هم گره خورده و لبهایشان را هم تصور میکنید ساعتی بعد و پاهایشان و . . . . . . . .
میدونی ، سوالم اینه که تکلیف اون اشکهایی که ریختم چی میشه پس؟ و ناراحتی من که تاثیرش چند روز میمونه برام رو چه جوری باید توضیح بدم؟
پ.ن : جمله ی پسره است که آدم را کاملا داغون میکنه : چیزی نشده بود ، سارا الکی بزرگش کرده، یه دسته گل خرجش بود.
;|+| نوشته شده در ;یکشنبه سوم شهریور 1387ساعت;0:28 توسط;فرشاد; |;