تصادف

دیروز برای اولین بار با موتورم تصادف کردم. خیلی سال بود تصادف نکرده بودم. واقعا دقیق یادم نیست که دفعه آخر کی تصادف کرده بودم. فکر میکنم یه جایی بود توی باغ فیض که با یه مسافرکشی که خلاف رفت و راهم رو گرفت لج کردم و مالیدیم به هم و خب اون مقصر بود البته. دیروز اما نفهمیدم که حواسم به چی پرت شد. یه مینی بوس جلوم بود که خب معمولا به نوع رانندگی شون عادت دارم اما تصادفا در لحظه ی نادرستی گاز دادم و شد آنچه شد. خودم واقعا چیزیم نشد، غیر از پشت پام که نفهمیدم توی اون خر تو خر به کجا خورد ولی دو تا تیگه از موتورم شکست. بردمش تعمیرگاه که عوض کنن.

هربار که تصادف میکردم یا تجربه نزدیک ب تصادف داشتم، مثل اون دفعه که توی تنل نیایش خوابم برد، یهو از رانندگی بیزار میشم. انگار به خودم نهیب میزنم که چرا پات رو از روی زمین سفت برداشتی و به این ساخته ی دست بشر وابسته شدی. بعد تلاش میکنم وابستگیم رو کم کنم، مثل امروز که وقتی موتور رو گذاشتم برای سرویس پیاده برگشتم تا خونه و خیلی احساس آزادی و آزادگی کردم. همه چیزم فیکه انگار.

از زندگیم راضیم. این جمله ای نیست که به راحتی و به کرات از دهن آدمها دربیاد اما حالا که برای سال نو برادرهام هم اومدن اینجا پیشم و همه دور هم بودیم حس کافی بودن و راضی بودن بهم مستولی شده. البته چنان مداوم با عقده حقارت بقیه روبرو میشی که مال خودت هم شروع به وود وود میکنه. آدمها تازگی دور هم که میشینن موضوع حرفشون اینه که کدوم توی قیمت بالاتری بیت کوین شن رو فروختن و توی قیمت پایین تر خریدن. یهو داستان شبیه میشه به همون روز کنکور که میای و میبینی بقیه هنوز دارن درس میخونن در حالی که تو خودت 48 ساعت پیش دیگه درس رو کذاشتی کنار. یک استرسی میگیری که هیچ راه حلی نداره، در واقع وقت برای اقدام گذشته اما اضطرابت نمیگذره.

دنیا و آدمهای اطراف انگار از دیدن ثبات و رضایت مصطرب میشن و همه تلاششون رو میکنن که تو هم مثلخودشون باشی، مضطرب، وسواسی و دروغگو..