صبح که بیدار شدم و کورمال کورمال اینستاگرام رو باز کردم دیدم که آزولی عکس پدرش رو گذاشته و خبر از فوتش داده. یاد عمه ام افتادم که چند روزی بود بستری بود و یاد پدر سپینود که یک هفته ای بود که فوت شده بود و همه از کرونا. این عمه که احتمالا به تازگی 74 ساله شده بود خیلی زن نازنینی بود؛ یعنی این چزی که به تعارف میگن فلانی از انسانهای نیک روزگاره در مورد این تمام و کمال صدق میکرد. هروقت که دیدنش میرفتیم اون احساسی لحظه اولی که بغلت میکرد و با تمام قدرتش که چندان شاید زیاد هم نبود بعد از 40 سال درگیری با روماتیسم میکشید توی بغلش انگار تمام غم و غصه ی روزگار رو از دل آدم پاک میکرد. یعنی یه طوری بود که آدم برای دیدنش و اون بغل کردنه برنامه ریزی میکرد و براش هیجان داشت. ‏

حالا، من باز هم عصانیم. که فرصت دوباره دیدنش رو کرونا و سهل انگاری بقیه از من گرفتن. عصبانیت ها دارن روی هم تلنبار میشن و اصلا نمیدونم کی قراره که تخلیه بشیم. حالا مثلا اومدم اینجا به نوشتن که چی؟ عمه ام زنده میشه؟ دوباره می‌بینمش؟ ول معطلیم آقاجان، ول معطلیم. ‏