خوشگلها و اینها

 

۱- یک تضاد های حسی در آدم شکل میگیره گاهی اوقات که آدم به خودش و همه چیز شک میکنه. یک رابطه ی عاشقانه ای با یک نفر تموم شده، مثلا فکر کنید همین خنجر که ذکر خیرش بود، تمام احساسات عاطفی که بین ما بوده تمام شده، اما هنوز وقتی میبینمش از نظر جنسی میتونه تحریکم کنه. بعد آدم به فکر میفته که نکنه همون دفعه ی اول هم همین کشش جنسی بوده که همچین رابطه ای رو انقدر پیش برده؟ بعد آدم فکر میکنه که واقعاْ عشق یه چیزی مثل کشک و دوغه.

۲- خوشگلها همون بهتر که فقط برقصن. اون کتابه که چند پست پایینتر ازش نقل قول کرده بودم رو نیکی کریمی ترجمه کرده بود، یک ویراستار از خودش بی سوادتر ویرایش کرده بود و یک انتشارات بی نام و نشان هم چاپش کرده بود. نتیجه اینکه یک کتاب خوب به زبان انگلیسی، تبدیل به یک زباله ی فرهنگی در زبان فارسی شده. نکنید آقاجان، نکنید.

۳- در صبح های سرد سربازی، جای من زیر پتوی گرم تو خالی. دلم تنگ شده، دارم برمیگردم.

;|+| نوشته شده در ;شنبه هفتم آذر 1388ساعت;1:25 توسط;فرشاد; |;

شعار میدهیم

 

» …..  سعی میکنم خودم را متقاعد کنم که ترک یک نفر بدترین بلایی نیست که تو سرش می آوری. ممکن است غم انگیز باشد ولی مصیبت نیست. اگر تو هیچ چیز و هیچ کس را ترک نکنی یاکنار نگذاری، جا برای چیزهای نو نمی ماند.

طبیعتاْ اگر بخواهی چنین باشی باید به دیگران ، به گذشته و به همه ی اندیشه ها و علایق خودت پشت پا بزنی. شاید ناچار به پیمان شکنی و خیانتی اجتناب ناپذیرشویم. … »

– نزدیکی، حنیف قریشی

۱-  چند وقت بود شعار نداده بودم، دلم تنگ شده بود.

۲- جای زخم خنجر چنان خوب شده است که حتی ضاربش هم نمیتواند پیدایش کند.

;|+| نوشته شده در ;جمعه ششم آذر 1388ساعت;2:8 توسط;فرشاد; |;

تولدت مبارک

 

تولدت مبارک،هزاران برابر تعداد ماشینهای اتوبانی که امروز بین ما بود.

 

Come up to meet you, tell you I’m sorry
You don’t know how lovely you are.
I had to find you, tell you I need you,
Tell you I set you apart.

Tell me your secrets and ask me your questions,
Oh lets go back to the start.

Nobody said it was easy,
It’s such a shame for us to part.
Nobody said it was easy,
No one ever said it would be this hard.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه چهارم آذر 1388ساعت;22:34 توسط;فرشاد; |;

سایز سرهنگ

 

دارم به جناب سرهنگ توضیح میدهم که الکترود هایی که خریده اند برای دستگاه جوش پادگان مناسب نیست.میپرسد چرا؟ میگویم: ضخیم هستند جناب سرهنگ. میگه : یعنی کلفته؟ میگم تقریباْ. میگه : خوب همه که کلفت دوست دارن. میگم : البه سلیقه ها فرق میکنه. باورش نمیشه جوابش رو داده باشم، نگاهی میکنه و میگه:ای بابا، دنیا خیلی عوض شده.

در نگاهش میخوانم که عمری سایزش را مثل پتک در سرش کوبیده اند.     

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه چهارم آذر 1388ساعت;22:27 توسط;فرشاد; |;

برنامه ريزي ميكنيم.

برنامه ي آينده زندگيم: به عنوان يك بيمار مزمن ريوي، آنفلوانزاي خوكي بگيرم و بميرم، باشد كه عبرت ديگران بشوم.

پ.ن: فردا صبح كه بروم پادگان، پس فردا ظهر برميگردم. من ميمانم و يك كتاب و اس ام اس هاي دوستان. دريغ نكنين.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه یکم آذر 1388ساعت;23:56 توسط;فرشاد; |;

1- طبق يك قانون نانوشته، هر دختري، 2 تا وبلاگ دارد. و لحظه ي خوبيست كه به آدم  آدرس دوميش را ميدهند.

2- مظلوم نمايي ميكنيم، باشد كه مقبول بيفتد.

3- نامه هاي عاشقانه ي روزهاي اول را بخوانيد، رابطه هاي رو به سردي را گرم ميكند، يا حداقل شما اينطور فكر خواهيد كرد!

پ.ن1: انقدر ناگهاني بعد از چند روز بي مشكل بلاگفا رو باز كردم كه شوكه شدم، حرف اصليم يادم رفت، هرچند حرف اصليم هم مزخرفي بيش از اينها نبوده مطمئناً.

پ.ن2: كامنت بي نام و نشون نذارين ديگه، بذارين با هم بسازيم ديگه. يك ايميلي، وبلاگي، تلفني، آدرسي چيزي بذارين ديگه.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه یکم آذر 1388ساعت;22:15 توسط;فرشاد; |;

چشم و دل پاك

1- با دوستم اشكان در ماشين نشسته ايم. دارد راجع به دوست دخترش غر ميزند: » ديروز ساعت 8 قرار داشتيم، ساعت 7 زنگ زدم ميگه دارم ميرم حموم، ساعت 8 رسيدم سر قرار ميبينم نيومده، زنگ زدم بهش ميگه تازه از حموم در اومدم، آخه يكي نيست بپرسه تو يك ساعت توي حموم چي كار ميكردي؟ »  

دوست دخترش را تجسم ميكنم،بدون اينكه نگاهش كنم ميگم: ميخواي من بپرسم؟ 

2- با دوستم آرش نشسته ايم در خانه ي آنها به ميگساري. خواهرش زنگ ميزند، وارد ميشود، مثل هميشه جذاب، سلام و احوالپرسي ميكند و ميرود به سمت اتاقش، نگاه من به دنبالش. ليوان رو به جاي روي ميز چند سانتي متر جوتر روي هوا ول ميكنم،مي افتد، نميشكند. دوستم نتيجه ميگيرد كه مست شده ام، ولي نميداند به خاطر چي.

;|+| نوشته شده در ;جمعه بیست و نهم آبان 1388ساعت;15:31 توسط;فرشاد; |;

از احوال ما اگر جويا باشيد….

ناگفته پيداست كه اين روزها، از وقتي كه برگشه ام ، زندگي چندان بر روال و مطابق ميل نبوده است. همين امروز شد يك ماه كه تهرانم. دارم مثلا زندگي ميكنم. صبح ساعت 5 و نيم بيدار ميشوم، دوش ميگيرم، لباس جنگ ميپوشم و به سمت پادگان روان. با شوخي هاي بي مزه، استرس هاي مزخرف و ديالوگ هاي خسته كننده، چيزهايي كه از يك محيط نظامي بر مي آيد ، تا ساعت 2 بعد از ظهر سر ميكنم.

بعد پر ميكشم در خيابان ها تا به خانه برسم. در راه، از نگاههاي مزخرف بيشتر مردم، به خصوص زنان آزرده ميشوم. مردم يا با ترحم نگاه ميكنند كه خوب حق دارند، يا فكر ميكنند سرباز يك موجود كثيف، بوگندو و » در كف » است كه نگاه هرزه اي دارد و بايد از تماس باهاش جلوگيري كرد. ولي جدا شدن از آن محيط ميارزد به تحمل همه ي اين نگاهها. هرچند خانمهايي هم هستند كه كسي از نزديكانشان سرباز است يا كلا آدم فهميده اي هستند و خوب برخورد ميكنند و مسافركشهايي كه با ديدن آدم ياد خاطراتشان ميافتند و كلي آدم را ميخندانند.

در اين يك ماه كه آْمده ام هنوز نتوانسته ام با محيط خونه كنار بيام، بيشتر اين روزها رو بيرون از خونه گذروندم، پدر و مادرم نگران نشسته اند و نگاه ميكنند تا كي من بشوم همان فرشادي كه بودم. و من منتظرم كه كي اين پاييز لعنتي تمام ميشود.

با اتفاقاتي كه اين هفته افتاده، فكر ميكنم پاييز منتظر نشسته ببيند من كي تمام ميشوم.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه بیست و هفتم آبان 1388ساعت;19:11 توسط;فرشاد; |;