حلوای ما را چه کسی خواهد پخت؟

اینجا جای عجیبی از زندگیمه. جلوی روم رو میبینم و میفهمم که چی باعث میشه که افسرده بشم یا اضطرابی بگیرم که فلجم میکنه اما فرقش فقط اینه که میبینم، در نتیجه تفاوتی ایجاد نمیکنه. شاید یک قدم جلوتر باشه اما جلوتر چه فایده ای داره؟ باید رفت بالاتر، یا پایین تر، نمیدونم یه طرفی غیر از این جهاتی که این مسیر تخمی زندگی میره ‏.‏

دوست نادیده ام در شهر غریب مرده. یعنی درست همون جای زندگیش که تصمیم گرفته که زندگیش رو عوض کنه و یه راه جدیدی بره همه چیز دچار یک پیچشی شده که فکرش رو هم نمیکرده و احتمالا چند ساعت بعد از نوشتن آخرین توئیتهاش وارد خواب عمیقی شده به امید اینکه داروها روش اثر کنه و به زندگی برگرده اما برنگشته. با مرگش از چند روز پیش کنار اومده بودم، یعنی دقیقا از اون روزی که 2 هفته از آخرین توئیتش گذشت و هیچ خبری ازش نشد، اما با این قرنطینه و اینها دلم بیشتر براش سوخت؛ که الان بازمانده‌هاش کجان؟ آیا هیچکسی پیش همسرش هست؟ با جنازه اش چه کار میکنن؟ با این تعطیلی ها آیا میتونن به ایران منتقلش کنن؟ بعد اگر اینجا دفنش کنن باز به خاطر این قرنطینه ها حتی نمیتونیم برین از دور نگاهش کنیم. چه زندگی ای بود این؟ برای این اینهمه خودمون رو زحمت دادیم؟

این قرنطینه ها انگار همونطوری که رضا گفت افسردگی رو برای آدم سوغات میارن، این بیرون نرفتن و دور نشدن از خونه، ندیدن آدمهای دیگه، و از طرفی ترسیدن از اجتماع آدمها، ترس از بیماری . این انگار بدتر از اون تنهاییه، یعنی نه فقط اجبار دولت به تنها موندن، بلکه اون ترس خود آدم به دیدن آدمها بیشتر منو افسرده کرده؛ برای من خرید کردن از فروشگاههای زنجیره ای واقعا لذتبخش بود، بازار روز میوه و تره بار برام تفریح بود؛ حالا فکر کردن بهش هم باعث ترسم میشه و این داره مچاله ام میکنه. به نظر میاد که تا 2-3 ماه دیگه واکسن به ما هم میرسه، شاید حتی زودتر اما نمیدونم تا اون موقع چه بلایی سرمون اومده. می‌مونیم؟

حالا فردا به یاد طاها حلوا درست میکنم، شاید شیرینی حلوا یک کم این تلخی رو از ما هم دور کنه، مطمئن نیستم اما خب چه کنم اگر تلاش نکنم؟