انقراض

پریشب در برگشت از مراسم شکم چرانی احساس کردم که مرگم نزدیکه. یه احمقی وقتی که 16 سالم بود پیش بینی کرد که 46 سالگی میمیرم؛ اون موقع کم بودن عددش ناراحتم میکرد، الان اما نزدیکی زمانش هم داره اذیتم میکنه. چی شد حالا؟ بعد از چند وقت رفته بودم باشگاه و تلاش کرده بودم خیال خودم رو از مرد ن به علت سکته قلبی راحت کنم اما خب از سرطان که فراری نیست. فکر کردم که تقریبا پس اینطوری 6-5 سال وقت دارم، بعدش سرطان رو میگیرم و یکی دو سال هم دست و پا میزنم که درمانش کنم و نمیشه و نهایتا هم ریق رحمت رو سر میکشم و خلاص. نتیجه اینکه یهو ترسیدم، یعنی منی که همیشه فکر میکردم این جیفه دنیا که ارزش نداره و هرچه زودتر آدم از این درد و زجر دنیا خلاص بشه بهتر اما حالا که ماجرا داره جدی میشه انگار همه چیز داره فرق میکنه. ‏

بعد اولین تصمیمم چی بود؟ اینکه دیگه از فردا حواسم باشه که کمتر کنسرو و سرخ کردنی و سوسیس کالباس بخورم. بعد رفتم نشستم ته 3 تا بسته پاپ‌کورن رو درآوردم و شام خورد واینا، فرداش پیتزا و سیب زمینی سرخکرده و فلان ولی روز بعدش دوباره زنده شد ترس مرگ و برای خودم غذای کم چرب گیاهی درست کردم. داستان اینه که این ترس از مرگ روز به روز بزرگتر میشه و یه روزی آدم رو میکشه. عجب تئوری ای درست کردم! پس حالا هم ترس سرطان رو داریم و هم ترس مرگ رو اما آیا واقعا ممکنه یکی مثل من با این وضع زندگی که هرچی خوشمزه است میخورم فقط به خاطر هفته ای دو سه بار ورزش و تغییر محل زندگی در 35 سالگی خوش شانس باشم و سرطان نگیرم؟ ترجیح میدم اگر انقدر شانس دارم برای برنده شدن توی لاتاری آمریکا استفاده کنم و اونجا بمیرم. بعد البته امیدوارم که لااقل بعد از مرگم مردم به داستان زندگیم نگاه بکنن و انقدر زه نزنن برای طی کردن پله‌های ترقی. میبینی تو رو خدا؟ تمام تلاشم رو میکنم که همه دنیا مثا خودم تنبل و تن پرور بشن؛ یعنی اینطوری امیدوارم که آروم آروم این نوع بشر منقرض بشه و خلاص بشیم.‏