داستانهای زندی سخت و پیچیده میشه؛ به یه جایی میرسی که تصمیماتت برای ادامه زندگی تاثیرات بلند مدت داره، تاثیری مثل اینکه چند سال آینده رو کدوم قاره و کدوم شهر زندگی کنی و این واقعا کار راحتی نیست. گرفتن همچین تصمیمی ، یعنی انرژی ای که احتیاج داری برای گرفتن همچین تصمیمی از زندگی میندازه آدم رو. بعد هی از خودت میپرسی مگه زندگی قرار نبود که راحت تر بشه آروم آروم؟

اما نه؛ هیچ قراری نیست و نبوده. چرا انقدر تلخم امروز؟ خاص امروز نیست. خبر و سند قتل نیکا شاکرمی دراومده که خب همه مون رو بهم ریخته؛ هوا هم یک هفته است که ابری و بارونیه و اون ته مونده انرژی آدم رو درمیاره. یه سری کار نصفه هم دارم که تموم کردنش خیلی دست خودم نیست و همه اینها یک اضطراب فزاینده ای ایجاد میکنه. حالا جالب اینه که پریروز یه امتحان نسبتا مهم هم داشتم؛ اما هیچ اضطرابی حس نمیکردم روز قبلش یا سر امتحان. حالا ام انگار اضطراب اون هم اضافه شده به این مجموعه تا وقتی که جوابش بیاد. یه وقتایی فکر میکنم کاش میشد از زندگی قدیمم گم بشم. البته که خب همین زندگی قدیم داره خرج من رو میده همچنان اما خب اضطرابش هم زیاده؛ اینکه مدام پیامهای کاری داشته باشیو آدمها ازت چیزهایی بخوان که مورد علاقه ات نیست واقعا سخته. یکبار من از این زندگی فرار کردم، اما دوباره انگار اومده سراغم.

سونوگرافی

تقریبا دو ماه دیگه تولد برادرزاده‌امه، گوگل عکسهایی رو بهم یادآوری کرد مال همین موقعهای سال قبل از متولد شدنش که تنها حضورش در دنیا گردی شکم مامانش بود و عکسهای سونوگرافی روی در یخچال. براش فرستادم و گفتم که 15 سال پیش این شکلی بودی. و میتونستم چندین صفحه هم از حسم در زمان متولد شدنش بنویسم. احساساتی که برای خودم خیلی عجیب و غریب و دوست داشتنی هم هستند همزمان. البته که هنوز زبانم کامل نیست برای بیان همه اون احساس و شاید یک مقاومتی هم دارم نسبت به سانتی مانتال بودن ماجرا، یا مثلا اگر این بچه نزدیکم بود و نشو و نماش رو از نزدیک میدیدم یا شاید میشد و کمی شبیه تر به من میشد و علایق مشترکی با هم داشتیم خیلی داستان فرق میکرد. اما خب همه این چیزها نشده دیگه و من هنوز نمیتونم کامل احساس اون روز رو بیان کنم که در هوای گرم تابستونی یه بارون نرمی اومد ، تقریبا همون موقعی که دیگه میدونستم که بچه دنیا اومده طبقه پایین در اتاق جراحی و من در اتاق مادرش منتظر نشسته بودم و ناخودآگاه زمزمه میکردم که ای امید جان بیداران، ای امید جان بیداران، آه باران. و چقدر دوست داشتم که اسم بچه رو بذارن باران. ‏

اما خب بچه مال ننه باباشه و اسمش رو هم از قبل انتخاب کرده بودن، یعنی در واقع اسمی بود که برای مادرش در نظر داشتند اما مادربزرگ مادر نذاشته بود انتاب بشه و بالاخره بعد از 28 سال موفق شدند که اسم رو روی یکی بذارن و احساس کنن که برنده مسابقه شده اند. ما هم که خب یه روزی تصمیم گرفتیم از اون مملکت دربیایم و بچه رو هم همچون بقیه وابستگی های نقد نشونده گذاشتیم و اومدیم. تهش این شد که بچه اون طوری که جامعه و مادرش و کمی هم پدرش دوست داشت رشد کرد و ما هم نهایت فداکاریمون این شد که یک دفعه 5 هفته بچه رو اینجا نگه داشتیم و خب چندان موفق هم نبودیم از هیچ نظری. ریدیم در واقع، هرچند که تقصیر رو به گردن ننه بابای ماجرا انداختیم و جامعه با نوع تربیتش اما خب تقصیر اولیه مال خودم بود که فکر کردم از پس 5 هفته برمیام؛ اما نمیام. ‏

مائده زمینی

وقتایی که یه توئیتی میکنم که براش زحمت کشیدم، اما چون بدموقع است یا موضوعش چیز خیلی جذابی برای بقیه نیست و در تایملاین دیده نمیشه غمگین میشم. وقتهایی که برادرم میاد اینجا و بعد مثلا قرار میذاریم که یه جایی بریم یا یه کاری کنیم و بعد میپیچونه من رو هم خیلی ناراحت میشم. یک دوره ی نسبتا طولانی از زندگیم من مرکز توجه بودم. یعنی تقریبا تمام 12 سال مدرسه، بعد وارد اون دانشکده کثافت شدم که انقدر کوچیک بود که حتی بسیج هم نداشت، چه برسه به گروه موسیقی و شعر و فلان و به فنا رفتم. حالا هم، با وجود اینکه میدونم که ساز و کار این به فنا رفتن چیه و چطوره اما همچنان تا حدی به فنا میرم. بعد اولین چیزی که سعی میکنم بهش پناه ببرم چیه؟ غذا، این معجزه روی زمین که هیچوقت آدم رو مأیوس نمیکنه. ‏

پارسال بعد از تشخیص اینکه هم نقرس دارم و هم کبدم چربه برای مدت نسبتا طولانی تقریبا بدون تلاش خاصی داشتم سالم خواری میکردم، وزن هم کم کرده بودم حتی، بعد یه روز برادرم من رو پیچوند؛ اولین کاری که کردم چی بود؟ پیچیدم توی اولین کافه و یه آفوگاتو سفارش دادم، در حالی که شاید یک سال بود که بستنی نخورده بودم و رژیم سالم‌خواری همچون سنگی که به کف اقیانوس سقوط میکنه به فنا سقوط کرد. چطوری میشه آدم وابستگیش به دیده شدن و جلب توجه کردن رو از دست بده؟ برای منم سواله، اگر جوابش رو پیدا کردم قول میدم همینجا بنویسم که شما هم بخونین. ‏

احتمالا مجبور بشم در مدت کوتاهی این وبلاگ رو منتقل کنم به یک جای دیگه. به خاطر شغلی که دارم انتخاب میکنم این حجم از خودافشایی که اینجا هست منطقی نیست. سخت هم هست که همین 4 تا و نصفی خواننده رو هم از دست بدم ولی خب احتمالا یه غذایی باشه در عالم که اون سختی رو هم یک کم آسونتر کنه. میبینید؟ به یه پرس ماهیچه رستوران ریحون استانبول میفروشم‌تون. اینطور آدمی هستم. ‏

خواب دیشبم خیلی درگیر رنگ بود. شاید تا حالا هیچوقت توی خواب انقدر رنگ موضوع نبوده یا دقت نکرده بودم. بخش اول خواب یک ماشین اسپرت قرمز وجود داشت که انگار مال بابام بود ولی من داشتم رانندگی میکردم. و موقع پارک کردن گوشه ماشین رو مالوندم به یه جایی توی پارکینگ؛ ماشین یه چیزی مثل کامارو بود و خیلی کشیده بود و برآورد درستی از اینکه سرش کجاست نداشتم. حالا الان مغزم ترکید، چون اولین تداعی که داشتم همین الان رنگ قرمز زعفرون و زرشک بود. که زنم پریروز برای ته چین درست کردن با خودش برده بود. مغز کثافت عجیبیه واقعا. ‏

بعد خواب دیدم که فرهاد جایی بود، مثلا شهرستانی در غرب برای کار و مسابقه و اینا و یک آگهی فروش تفنگ برای من فرستاد که مثلا با 25 یا 27 میلیون تومن میشد یک رایفل حسابی با دوربین و رنگ استتار زمستانی خرید. و من سفارش دادم. همینطوری هم روی کولم بود کلا و پیش اومد که توی خیابون به چندتا دزد و آدمربای مسلح هم شلیک کردم. بعد ولی رفتم یک جایی مثلا فکر کن حوالی میدون فردوسی تهران که وسایل شکار و اینا میفروختن و اونها خیلی از دیدن تفنگه کف کردن؛ گفتن بیا بریم شکار و اینا، من گفتم که شکار نمیکنم چون اعتقاد ندارم به شکار؛ اونا گفتن پس خریدی برای چی؟ کفتم که چندتا آدم بد رو کشتم صبح تا حالا و مثلا میتونم برم توی جنگل و میوه کاج بذارم به عنوان نشونه و بزنم. بعد یکیشون تفنگم رو برد بیرون که امتحانش کنه؛ توی فکرم این بود که میره توی یه جنگلی و یه حیوونی رو شکار میکنه ولی لازم ندیدم که جلوش رو بگیرم. یعنی انگار با اینکه خودم دل شکار کردن رو نداشتم ولی نمیخواستم جلوی کسی رو بگیرم. ‏

شکل فرمی خوابم، تفنگ و ماشین اسپرت از اتفاقات همین دیروز اومده؛ رفتیم مهمونی و اونجا همیشه یه شورلت کاماروی مدل دهه 1980 پارکه که خیلی جذابه. تفنگ هم از اینجا اومد که تبلیغ یه بازی موبایلی رو دیدم که اسنایپر بود و خوشم اومد از بازیه؛ دانلودش نکردم ولی فکر کردم که از بازی ها قبلی کیفیتیش بهتره به نظر. رنگ قرمز ماشینه از زعفرون و زرشک بود ولی رنگ سفید تفنگه رو الان تداعی ندارم ازش. ‏

راز سیب

نگاه عجیبی دارم به روش های پول درآوردن آدمهای اطرافم. به خصوص اونهایی که توی همین زمینه های جدید مثل خودم دارند کار میکنن. فکر میکنم که خیلی هاشون دارن دانسته و آگاهانه از چیزی که توش هیچ تخصصی ندارن پول درمیارن. در واقع انگار از یه چیز بی مصرفی ککه مردم حاضر هستن براش پول بدن پول درمیارن. این من رو اذیت میکنه و چرا؟ این نوشته ای هست که قراره یک کم تلاش کنه بره در کنه این ماجرا. ‏

سوال اول که خیلی هم منطقیه اینه که آیا حسودیم میشه؟ قابل انکار نیست که حتما در یک سطحی حسودی هم وجد داره. حالا شاید به خاطر خود پول نباشه اما برای احترامه، برای جایگاهه یا حتی رضایت شخصی خود اون آدمه . یعنی همین اول باید این رو روشن کنم که من خیلی دوست داشتم که اون جایگاه رو به وسیله کاری که خودم انجام میدم به دست بیارم. هرچند که خب البته واقعیت اینه که من هنوز کاری هم انجام نمیدم. از طرفی خب باید صادق باشم با خودم، مگه من عقل کلم که فکر کنم که کاری که من انجام میدم درسته و کار اونها غلطه؟ یعنی مگه به قوانین بازار آزاد اعتقاد ندارم؟ البته که دارم ولی خب بازار آزاد باید یه قانونی بر علیه تقلب و گرونفروشی هم داشته باشه. ‏

اما خب یه طرف ماجرا اینه که ماجرا 2طرفه نیست که من بگم حتما تقلب و کلاهبرداری صورت گرفته. یعنی چی؟ یعنی یه وقتی هست که شما به جای سیب به یکی آلو میفروشی داری تقلب میکنی. اما اگر سیبهای یه درخت رو که همه یک مزه میدن رو بر اساس سایز یا رنگ تقسیم بندی کنی و به قیمت مختلف بفروشی داری از برتری که وجود نداره درآمد ایجاد میکنی. از طرفی اون طرف ماجرا هم فکر نمیکنه که داره سیب بزرگتر رو برای این گرونتر میخره که ویتامینش بیشتره؛ دانسته داره پول میده برای زیبایی قراردادی که از بزرگی نشأت میگیره. یعنی دو طرف ماجرا راضی هستن؛ اما من انگار دلم میخواد برم روی یه جعبه ای وسط بازار و داد بزنم که ایهالناس اینا همه سیب های یه درختن، چرا قیمت گذاری تون اینطوریه خب؟ ‏

از طرفی نمیشه کتمان کرد که من توانایی درآوردن اون پول رو ندارم. یعنی خودمم میدونم که اینطوری نیست که به خاطر نجابتم دارم راه درست رو میرم؛ یک بخش ماجرا به خاطر ترس از گیر افتادنه که دارم کاری رو که فکر میکنم درسته انجام میدم. اما خب یه بخش دیگه هم اینه که عادت ندارم که بین گفتار و رفتارم با اعتقادم فاصله بندازم. پس اگر به فلان چیز اعتقاد ندارم باهاش کار هم نمیکنم. اگر انرژی درمانی رو قبول ندارم نمیتونم ازش پول دربیارم.. ولی خب یک آدمی هم هست که از علم خودش و اون چیزی که داره میفروشه هیچ سودی نبرده اما میبینه فروشش خوبه و به فروش ادامه میده. ‏

احتمالا ذهنیتش اینه که خب برای من که نون داره، برای اونها هم حتما یکی آبی داره که به من مراجعه میکنن. اما خب یه بخش مهم عطش آب رو خودش و امثال خودش ایجاد میکنن؛ وگرنه اصلا داشتن این عطشه برای این آدمها منطقی نیست. ‏

به این شکل خلاصه. حالا چرا اول ماجرا مثال سیب زدم؟ چون که از صبح یه سیب گذاشتم توی کیفم که در طول روز بخورم اما یادم رفته. دیگه هم امشب وقت نشه فکر کنم. ‏

زبان سرخ، صورتی، بنفش

از یک عارفی نسبتا معاصر نقل میشد که روشی ابداع کرده بود برای کمتر حرف زدن. به این شکل که یک سنگریزه در دهان نگه میداشت که برای حرف زدن مجبور بود اون رو از دهنش دربیاره؛ این مکث چند ثانیه و زحمت بیرون آوردن اون سنگ تفی بهش فرصت میداده که به ضرورت حرف زدنش فکر کنه؛ و خب خیلی وقتها تا میومده سنگ رو دربیاره اصلا فرصت و ضرورت حرف زدن از بین رفته بوده مدتی هست که دارم این رو تمرین میکنم؛ بدون سنگ البته چون در روایات هست که چند نفری که خواستن تقلیدش کنن سنگه رفته توی حلقشون و مردن. و خب شما خواننده قدیمی اینجا میدونید که من چقدر جوندوست و جون عزیز هستم. ‏

این روزها که میگذرد مدام دارم کلماتم رو عوض میکنم؛ در توئیتهام، در تکستهایی که به آدمها میدم چه به عنوان کامنت یا به عنوان جواب و ابراز نظر. همین چند دقیقه پیش اول یک پیامی در یک گروهی نوشته بودم که «من فکر میکنم که فلان کار رو بکنیم» بعد دیدم چه خودشیفتگی در این پیام هست؛ چرا دارم خودشیفتگیم رو بهش رنگ بلند بلند فکر کردن میدم؟ تغیرش دادم به اینکه » اگر بقیه دوستان هم موافق باشند فلان کار و بکنیم » و بعد آخر پیام هم اضافه کردم که کاش همه بیان نظر بدن که به تفاهم کلی برسیم. من اینطوری نبودم. همیشه انقدر به درست بودن خودم اطمینان داشتم که چیزی رو که فکر میکردم درسته رو میگفتم و بقیه رو هم دنبالم راه مینداختم، چون خوب حرف میزدم بحث کردن باهام سخت بود؛ یعنی بارها شده بود که متوجه شده بودم که ممکنه یه نظر دیگه ای درست تر باشه اما صاحب نظر برهان لازم برای اثباتش رو نداشت. اینجور موقع ها دیگه خیلی اگر مردونگی میکردم یه جوری نامحسوس‏ اون نظر رو مال خودم میکردم و برهانش رو هم میاوردم. ‏

عجب پفیوزی بودم به خدا. یعنی انقدری که من از زبان داشتنم سواستفاده کردم هیشکی نکرده (آرایه اغراق) بعد نوجوان که بودم هم همه میگفتن باید وکیل باشی اما وقتی توی خانواده مطرح کردم که میخوام برم انسانی بخونم که وکیل بشم غیر از اینکه طبق معمول اعلام شد که انسانی برای انسان های احمقی هست که ریاضی و فیزیک و زیست بلد نیستن و هیچ گاوی با نمره 19-20 ریاضی و فیزیک نمیره انسانی، پدرم فرمودند که وکیل که باشی باید از گناهکار دفاع کنی و این کار خوبی نیست. متاسفانه در اون سن زبون پدرم خب از زبون من بهتر بود و باب وکالت برای همیشه به روی بنده بسته شد. این بود انشای من. زبان مهم است. ‏

وطن

دوستم گفت که اینستاگرام یک اینفلوئنسری رو دیده که پستهاش اکثرا از وسط خیابونهای تهرانه و یهو دلش برای ایران تنگ شده. حالا این دوست من مدت زیادی هم در تهران زندگی نکرده و خیلی زد هم اومده بیرون؛ اما خودش توضیح داد که مساله اصلا مکان و آدمها نیست و دلش برای فضایی که توش همه به زبانی که میشناسه حرف بزنن تنگ شده. این اون چیزیه که من مدتهاست که درکش نمیکنم. ‏

برای من از بار اولی که از ایران خارج شدم برای سفر این حس خیلی پررنگ بود که احساس غربت نکردم؛ انگار جهان وطنی رو به ایرانی بودن ترجیح میدادم همیشه. انگار آشناتر بودم به فضای بیرون از ایران، به آدمهای بیرون از ایران احساس نزدیکی بیشتری داشتم. مثلا؟ اینکه اونها هم سینه مرغ رو گوشت سفید حساب میکردن و رون مرغ رو همونطوری که من دوست داشتم فقط در سوخاری تحمل میکردن. حالا این ادهای من از کجا اومده بود؟ خب قاعدتا از همه کتابهایی که از زمان باسواد شدن خونده بودم و اون ایده آل سازی از خارج. خب البته پر بیراه هم نبوده احساسم، بالاخره سالهاست که مردم ایران دارن از ایران خارج میشن و اغلب هم علاقه ای به بازگشت ندارن، یعنی تصور من اشتباه نبوده، بقیه هم بیرون از ایران رو ترجیح میدن که انقدر تقلا برای مهاجرت و تلاش برای برنشتن بین ما هست؛ اما خب خیلی ها در کلام مدعی میشوند که اگر جمهوری اسلامی نباشه دلیلی برای بیرون موندن ندارن؛ من اما با مهاجران زمان پهلوی و قاجار هم نظر هستم؛ از ایران مهاجرت کردم و به ایران باز نمیگردم؛ از جمهوری اسلامی مهاجرت نکردم. ‏

دلیل این احساس غربت در وطن چی بوده؟ دلیل لذت از حضور در خارج از ایران چیه؟ یک بخشش، مربوط به زبان میشه اتفاقا؛ اینجا آدمها به زبانی حرف میزنن که من خیلی خوب ازش سر درنمیارم؛ اندازه کار خودم میفهممش ولی کسی با من درد دل نمیکنه، متوجه غر زدنهای آأمها نمیشم و این باعث نمیشه که حال و احساسم با حرفهای آدمها دستخوش تغییرات بشه. در مقابلش یادمه آخرین باری که اومدم ایران و راننده از فرودگاه تا شهر برام غر زد، از گرونی، آلودگی و همه چیزهایی که برای من هم شناخته شده است؛ اما خب درست هم نمیدونستم که بهش بگم حرف نزنه؛ راننده جماعت تمام روزش توی ماشین تنها میگذره و خب باید بهش حق داد اگر یک کمی هم غر بزنه برای مامسافران. یا یه دفعه قبلش که از آبادان داشتم برمیگشتم، و موبایلم رو که روشن کرد پر بود از پیام و میسد کال که بیا تا هستی ما رو هم ببین و اعصابم بهم بود که وقت از کجا بیارم؛ بعد یهو راننده هه شروع کرد از باباش حرف زدن و چند قطره ای هم اشک ریخت و من اینطوری بودم که داداش اومدیم روضه علی اکبر مگه؟

حالا البته همه این حرفها رو گفتم اما خب یه نگاه فرویدی به داستان هم اینه که همه این دلایل رو ردیف کردم که شاید یه چیزی رو دلیل اصلیه رو پنهان کنم. یا شاید کلا دارم عشقم به ایران و ایرانی جماعت رو اینطوری پنهان میکنم و افتادم به مکانیزم جبران. می بینی چقدر پیچیده است انسان؟

ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو می‌خندند، می‌بارند

ز رویم رازِ پنهانی چو می‌بینند، می‌خوانند

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

یکی دو هفته است که درگیر کتاب تعبیر رویای فروید هستم. یک کلاس تخصصی میرم و همزمان دارم کتاب رو وحواشیش رو میخونم و میچرخم و خوابهای عجیبی هم میبینم. پریشبها خواب دیدم که با زنم و یک زن ناشناس دیگه رفتیم یه جسدی رو دزدیدیم از پزشکی قانونی که علت مرگش رو بتونیم کشف کنیم و بعد یک گروه دیگه هم اومدن بهمون کمک کنن و واقعا هم کمک کردن؛ اما نگرانی من این بود که افتخار کشف علت واقعی مرگ به اسم دانشگاه اونها که دانشگاه علوم پزشکی ایران بود تموم میشد و این من رو ناراحت کرده بود توی خواب. شبهای بعد از اون خوابهام انقدر شبیه واقعیته که هیچ خاطره ی دقیقی اشون برامون نمیمونه. عجیب هم هست. اما خب هست. ‏

حال خودم هم عجیبه. این مقدمات تغییر بزرگی که در پیش رو دارم کمی ترسناکه؛ از طرفی هیجان خیلی زیادی هم دارم و تلاش میکنم که هیجان رو کنترل کنم؛ که هیجان آینده باعث ول کردن حال نشه و بتونم این چندتا هندونه ای که در دست دارم رو به سلامت به مقصد برسونم. از طرفی یه سری هم مراجع و کوچی دارم که دوستشون دارم و این رابطه ای که تازگی داره شکل میگیره و این موقعیت جدید حالم رو خیلی دیگرگون کرده. خیلی عجیبه که آدم جلوی چشمان حیرت زده ی خودش انقدر تغییر کنه؛ در حالی که احتمالا از بیرون تغییر قابل مشاهده ای وجود نداشته باشه. بالاخره آدم خودش به خودش نزدیکتره. ‏

خواب؛ شمال و اتوبوس‌ها

طبق معمول خوابم در سفر بود. این بار اما مطابق این چند هفته ی اخیر سفر تفریحی به یک مکان بی طرف؛ البته همراه فامیل و اینا. یه جایی بود انگار قدیم باغ فیض ولی بعدش وصل میشد به دریا . حال خارجی هم داشت؛ یعنی انگار من فکر میکردم اونجا هم خارجی هستم.

استادمون میگه نوشتن خواب ارزش تحلیلیش رو از بین میبره راست هم میگه؛ همین الان که دارم خوابم رو مینویسم تداعیهایی دارم که مطمئنم که چند وقت دیگه که همین رو بخونم نخواهم داشت. به هرحال. همینه ک هست. مسیر به سمت دریا یه پیچی داشت؛ دقیقا مثل همین هتلی کهاخیرا توش مونده بودیم و اگر میخواستی برسی به آب باید میرفتی یه دوری میزدی که پیدا کردنش هم راحت نبود. رفت و آمادهای زیادی بود به دریا؛ اتفاقات زیادی هم توی انتخاب اتاقمون توی اقامتگاه داشتیم.

بار آخر داشتم میرفتم به سمتدریا که دوتا دختر هم بودن که میخواستن برن و همون پیچ رو بلد نبودن. قرار شد با من بیان. و رفتیم و رسیدیم به یه جای جدیدی؛ یه جایی که جاده از نزدیکی دریا رد میشد؛ شبیه تصویری که توی ازمیر دیده بودم. مردم جمع شده بودن؛ اول دیدیم که یه اتوبوس توی دریاست؛ اتوبوس سفر بین شهری؛ یه جوری که انگار داره تلاش میکنه از دریا بیاد بیرون. مسافرها هم سوار بودن؛ به نظر نمی اومد که خطری تهدیدششون کنه؛ اما همینطور که پیش رفتیم به سمت جلو اتوبوسها کیپ هم توی آب بودن؛ انگار کن که لاین اتوبوسهای یه ترمینال که همه اتوبوسهای به صورت مورب کنار هم پارک کردن یهو شده باشه یه بخشی از دریا. و به نظر میومد که هرچی که میریم جلو، همچهت با جاده، اتوبوسها قدیمی تر میشن و خالی تر و داغون تر؛ نمیفهمیدم که داغون بودن شون مال قدیمی بودن خود اتبوس ها بود یا شدت تصادفی ک منجر به این اتفاق شده بود.

خواب دیدم

خواب دیدم که انگار آمریکا بودم؛ یعنی خودم نبودم ولی انگار روحم اونجا بود. یک برنامه ی فرهنگی اتفاق افتاده بود که انتظار داشتم عموم مردم ازش خوششون نیاد اما یهو متوجه شدم که مهدی ح و یکی دیگه از دوستام بین تماشاچیها نشستن. حالا عجیب اینکه اصلا نمیتونم به خاطر بیارم که اون یکی کی بود، اما داشتم به این فکر میکردم که من دوتا دوست همفکر در آمریکا دارم که جفتشون اومدن این برنامه رو ببینن و خب این یعنی که چقدر من و دوستام آدم حسابی هستم. تازه کنار همدیگه هم نشسته بودن. صحنه بعدی که یادمه این بود که نشسته بودم روی یک نیمکتی یه جایی مثل کنار دریا. دونفر انگار منو شناخته باشن از دوستای قدیمیم بودن و اومدن به حرف زدن. و حرفاشون دشات اذیتم میکرد. نمیدونم به گوشی تلفن چه ربطی داشت اما در نهایت برای اینکه از تعقیب شدنم جلوگیری کنم مجبور شدم گوشی سهند رو بگیرم و بکوبم زمین. صفحه ی گوشی شکست؛ گوشیه هم یه آیفون 5 بود به نظرم و داشتم فکر میکردم که ال سی دی آیفون 5 احتمالا قیمتی نداره. سهند سال دوم دبیرستان تقریبا بلای جون من بود. در حالی که من علاقمند بودم با بچه های کول تر وقت بگذرونم ولی خب اون همیشه وصل بود به کون من و اصرار اصرار که کنار هم بشینیم. و خب واقعا دنیاهامون با هم فرق میکرد. و البته که‏ بعدها سهند از خیلی از ماها موفق تر شد. ‏داستان اسکرین گوشی هم مربوط به توئیت یکی بود که نوشته بود اسکرین گوشی رو دوبار در دو ماه اخیر عوض کرده. ‏

داستان های خوابم حول و حوش یک خونه ای هم میگذشت که چند شب پیش توی یه خواب دیگه خریده بودیم. و داستان های بی انتهای آسانسور. یعنی انقدر که من اخیرا خواب آسانسور میبینم واقعا عجیبه. آسانسورهایی با درهای عجیب، مسیرهای عجیب، و معطلی زیاد. آخرای خوابم اینطوری بود که انگار با اتوبوس رسیدم به میدون آزادی و باید میرفتم خونه و یه چیزی رو برمیداشتم و برمیگشتم به همین میدون ازادی که باز برم یه جای دیگه، یادم نیست که با اتوبوس یا هواپیما. باید یه ماشین میگرفتم برای سعادت آباد. چرا سعادت آباد؟ واقعا نمیدونم. همینطور داشتم کنار خیابون راه میرفتم و ماشینهای قدیمی بودن، پر از هیلمن و پیکان قدیمی . انگار نه انگار که امروز باشه. میخواستم دربست بگیرم ولی قیمت رو نمیدونستم، روی اسنپ چک کردم و گفت 65 هزار تومن، منم صدا میکردم دربست 70 تومن. ماشین هم زیاد بود ولی انگار که من اون چیزی که میخواستم رو پیدا نمیکردم. از خوابم خسته شدم و بیدار شدم بعدش. ‏