ارتباط بدون دعوا

واقعا عجیبه که مغزم توی خوابهام همه اش تلاش داره عروسی برگزار کنه. انگار توی عروسی خبریه. یعنی انگار که بخوای مراسم عزاداری رو شاد برگزار کنی و دور تابوت هم از این ریسه های هفت رنگ وصل کنی که رقص نور داشته باشه. بعد این خانواده ی ترکیده من که هر تیکه اش مثل ترکش نارنجک دستی در تمام درجات ممکن از هم فاصله میگیرن باید سر عروسی هم جمع بشن. هر تیکه هم توی یه خونه. یعنی عجیبه واقعا که من همزمان باید در خونه هایی که در 25 سال گذشته توش زندگی کردم بگردم و هرجا یه گروهی از فامیل رو ببینم که اومدن تهران یا شاهرود یا اصفهان برای عروسی. بعد مثلا منوچهر، نوه ی خاله پدربزرگم چرا باید دستش رو از دست داده باشه؟ و به جای دست یه چیز بزرگ بد شکل داشته باشه و تلاش کنه با همون هم دست منو بفشاره؟ اصلا چرا منوچهر دعوت بود آخه؟

دارم داستان حماس و اسرائیل را سانسور میکنم در ذهنم. یعنی در همین لحظه فکر میکنم که کاش یک پرنده شناسی در دسترس بود که راچع به الگوی ریدن کلاغها برام حرف میزد. حالا رفتم همین رو توئیت هم کردم ولی بعید بدونم کسی پیدا بشه.هر روز هم به جای اینکه از پدرم خبری بگیرم خوابش رو میبینم. کابوس نزدیک شدن تولد مادرم هم خب وجود داره و همه اینها رو به جای بیداری در خواب دنبال میکنم. کی این مسائل حل میشن؟ واقعا ایده ای ندارم. در واقع وقتی در مسیر حل اینها قدمی برنمیدارم پیش بینی از زمان حلشون هم ندارم. ولی شاید همین الان گوشیم رو بردارم و به بابام یه پیام بدم، هان؟ به مادرم؟ نه دیگه، پس فردا تولدشه و خب با وجودی که اون مدتهاست که تولدم رو تبریک نگفته بهش تبریک میگم. یه استوری هم بذارم مثلا؟ ها؟ نمیدونم واقعا. دارم به مردم درس ارتباط بدون خشونت میدم ولی خودم نمیتونم ننه بابام رو تحمل کنم. باید بیشتر تلاش کنم واضحا.

بریم ببینیم چی میشه، آپدیت‌تون میکنم.

میخوام سالاد درست کنم

اولین حسی که از دفعه اول موتورسواری اومد سراغم احساس رهایی بود. اینکه میشینی روی موتور، به هیچ چیزی صل نیستی، سدت و پات آزاده، تکیه گاه نداری، کمربند هم نداری، بدنت کاملا آزاده. این با حسی که توی صندلی ماشین داری کاملا متفاوته دیگه، پشتت به صندلیه، آرنجته روی کنسول وسط، اون دستت روی فرمون یا تکیه داده شده به جا-آرنجی روی در و کمربند ایمنی دو اتصالی هم به صندلی فیکست کرده. وقتی مقایسه اش میکنی با حس روی موتور که رهایی محضه خیلی اختلاف عجیبیه. امروز صبح که دوباره این رهایی رو تجربه کردم و برای چند لحظه فکر کردم که حتما یه چیزی سر جاش نیست بعدش یهو یاد اولین سکس و اولین احساس اعجیب اون افتادم. اینکه تن لخت آدم میچسبه به یک تن گرم دیگه؛ احساس گرمای تن یه آدم دیگه روی مثلا شکم و رون پای خودت. حالا که دقیق فکر میکنم می بینم که تو تا قبل از اینکه با کسی سکس کنی این حس رو در زندگیت تجربه نمیکنی؛ هرکس دیگه ای رو که در طول زندگیت بغل کردی لباس تنت بوده تا میرسی به سکس و اونجا برای دفعه اول تن لختت وصل میشه به یک تن لخت.

اشکال ما بعضی وقتا اینه که یادمون میره این چیزهای کوچیک رو درک کنیم. متوجه بشیم که چرا از یه تجربه ای لذت میبریم. چرا یک اکتی انقدر خاص و دوست داشتنی میشه، چرا یک احساس چند ثانیه ای از 24 سال پیش هنوز انقدر پررنگ باقی مونده برام، چیزی که میشد به راحتی فراموشش کرد ولی برای خودش شده یک مارکر خوب از زمان. اینطوریه که آدم گذشت زمان رو احساس میکنه و از زندگیش لذت میبره؛ با توجه به احساسات جدید، به تجربه ی جدید. چند وقته که چیز جدیدی احساس نکردم؟ خیلی وقت نیست خوشبختانه. پریروز برای خواب یک نفر یک تفسیری دادم که خیلی خوش گذشت. حس جدیدی بود.