واقعیت اینه که کمی پیر شدم. بسیار محافظه کار شدم و توانایی مدیریت وسوسه هایم را نیز دارم. این آخری شاید البته از هیجان زندگی کم بکنه اما مساله اینه که وقتی وسوسه ها هم خودشون  دایره خیلی کوچکی شدن، در واقع الان کلا تبدیل شدن به بیشتر خوابیدن، بیشتر خوردن، اسنپ گرفتن به جای تاکسی و اتوبوس و والسلام.

البته که  الان میخوای پوزخند احمقانه ای بزنی و بگی خیلی زحمت میکم که این وسوسه ها رو کنترل میکنم، اما باور کن برای منی که همون ده دوازده سال پیش هم اسم وبلاگم رو گذاشتم وسوسه ها این کار خیلی معرکه است.

بعد مثلا میرم خیلی خودمعرف کولر رو سرویس میکنم که خب به نظر کار عادی ای میاد اما بخش اصلی اینجاست که حتی وقتی برمیگردم از پشت بوم قشنگ وقت میذارم و مسایلی رو که بردم بالا سر جای خودش میذارم. این دیگه خیلی عجیبه واقعا.

همه اینها، اینکه آدم قابل تحمل تری شده ام و زندگی کردن باهام به سختی قبل نیست به خاطر اینه که نوع بودنم تغییر کرد در طول زمان، یعنی دیدم کارهایی هست که اگر خودم انجامشون ندم کس دیگه ای هم به تخمش نیست. این البته اون بخشی از تربیته که از ننه بابام طلبکار هستم! قرار بوده که در طول اونهمه سالی که با اونها زندگی میکردم این چیزا رو بهم یاد بدن که انگار فرصت نشده!