حرف اصلی

اینجا هم شده مثل همون جلسات تراپی. حرف اصلی رو نمیزنم. صفحه رو باز میکنم و 4 تا پاراگراف مزخرف روزانه مینویسم و تهش حرف اصلی رو نمینویسم. دردم چیه؟ حرف اصلی رو نمیشه نوشت. حرف اصلی سنگینه، زیر وزنش له میشم، نه فقط که خودم له میشم که کل دنیای اطرافم هم زیر وزنش له میشه؛ یه جوری میشه که انگار دنیا ریست بشه، یه بقچه بدن دستت وسط یه بیابون و بهت بگن شرمنده، همه اون چیزایی که تا حالا دیدی تموم د، بازی از نو شروع میشه، راه بیفت وسط این بیابون و دنیای جدید رو پیدا کن. و من چه کار میکنم در چنین وضعیتی؟ میشینم همونجا وسط بیابون و منتظر پایان دنیا میشینم. حوصله اینکه برگردم و دنیا رو پیدا کنم ندارم. پس حرف اصلی رو نمیزنم تا از سنگینیش در امان باشم. ‏

حتی یادم نمیاد که اصل موضوع کتاب سبکی تحمل ناپذیر هستی چی بود! شاید حوصله کنم و برگردم دوباره بخونمش.‏

درمان رو که متوقف کردم یهو خوابهام عوض شدن. یعنی تمام چیزی که بعضی ها میگفتن که باید نتیجه ی درمان بشه، که خوابهای  تکراری متوقف بشه و  یه چیزهایی دیگه ای توی خواب اتفاق بیفته دقیقا وقتی اتفاق افتاد که درمان رو متوقف کردم. و این کلی از استرس هام رو کم کرد. یعنی خوابهای جدیدم معمولا باعث ترس و اضطراب نمیشن و اتفاق های بازه ای توشن میفته. ‏

حالا موضوع جالب دیگه اینه که متوجه شدم که از وقتی که درمان رو متوقف کردم دیگه ریشم رو نتراشیدم. اصلا توانای این که با ریش نتراشیده در مجامع عمومی و رسمی حاضر بشم از اولین چیزهایی بود که رواندرمانی به من هدیه داد. حالا بیشتر از یک ماهه که ریش نتراشیدم و یه چیزی دارم که ممکنه بهش لفظ ریش اطلاق بشه ، هرچند که چندان چیز دندانگیری هم نیست . ‏

یکی از موضوعاتی که در موردش توی درمان حرف میزدم این نگاه مثبت و خوش بینی بود که به دنیا و مافیها داشتم. حالا مثلا در اوج بحران کرونا هستیم، بحرانی که ساخته دست مسئولین مملکته بیشتر از هرچی اما من که نگاه میکنم میبینم که انقدرها هم شاید خطرناک نیست و رد میشه اما خب تا حدی هم بحث دور گود نشستن و درخواست لنگ کردن شده. یعنی امروز که توی داروخانه متوجه شدم که مردم دارن به صورت غیرعادی محلول ضد عفونی و ماسک میخرن یک کمی از جو تهران رو درک کردم. البته که دوستم از میلان ایتالیا هم عکس گذاشته بود که قفسه های فروشگاهها خالی و قحطی زده بود و این چه ترسناک و عجیبه. ‏ از اون طرف زنم پریروز رفته خرید کرده که اگر اینجا هم بحث قرنطینه و تعطیلی اجباری پیش اومد به مشکلی بر نخوریم اما یکجوری خرید کرده بود انگار که قرنطینه قراره مثلا 24 ساعت باشه؛ حق هم داره البته چون که ما ندیدیم این حال و احوال رو  و برای من واقعا قابل درک نیست که برم توی فروشگاه و یک چیزی که میخوام بخرم کلا موجود نباشه. چه شکلی میشه همچین دنیایی؟

فعلا مرزهای ایران بسته شده و ما این طرف مرز منتظریم که بالاخره کی رسما اعلام میشه که ویروس به اینجا هم رسیده و بعد ببینیم که این ملت قشنگ که کلی از وقتشون توی کافه و رستوران میگذره چطوری باهاش برخورد میکنن. بحران در کشور میزبان الحق که حتی از بحرن کشور خودت هم میتونه عجیب تر باشه. و عجب سالی شده این 98 که انگار تمومی هم نداره. ‏

و ما انگار زنده ایم که روایت کنیم.‏

 قبلا شنیده بودم که  روان درمانی انگار اون موقعی به نتیجه میرسه که رویاهای تکرارشونده متوقف میشن و دیگه نمیبینی شون. اون وقت من پس از یه مدت چک و چونه زدن با خودم بالاخره هفته پیش درمانم رو موقتا تعطیل کردم.  ازچند شب بعدش رویاهای تکرار شونده متوقف شدن و حالا چیزهایی در خواب میبینم که کاملا جدید هستند. حتی برای شاید اولین بار خواب جمع خانوادگی مون رو دیدم که واقعا یادم نمیاد که هیچوقت دیده باشمش انقدر که جمع خانواده در ذهن من مفهوم دور از دسترسی هست. حکایت عجیبی شده. حالا البته یک جای وجودم هم فکر میکنم باید بگردم یک درمانگری پیدا کنم که خیلی بیرحم باشه و ناخنش رو فرو کنه توی زخم هام. این درمانگر قبلی خیلی مهربون بود باهام، هرچی من میگفتم همون بود و گیر نمیداد، البته که میدونم که توی ذهن ان هم استراتژی این بوده که بذار انقدر پرت و پلا بگه که خودش خسته بشه و بیاد سر اصل مطلب اما خب، منم خوب مقاومت کردم 2 سال و نرفتم سر اصل مطلب. ‌‏

البته که این دو سال درمان بسیار مفید بوده؛ خیلی مشکلات رو حل کرده  زندگی رو هم بسیار بسیار آسوده تر کرد برای من. مثلا فهمیدم که چرا اصرار داشتم سر کار کراوات بزنم و هفته ای2-3 بار اصلاح کنم و موفق شدم که با تیشرت برم سر کار و بیشتر از هفته ای یکبار هم اصلاح نکنم. الان هم که تقریبا 3 هفته است که اصلاح نکردم. البته به خاطر کوسه بودن و نداشتن قوت کافی در موهای صورتم ریش چندانی بهم نزدم بعد از سه هفته اما به قول رساله عملیه حضرت امام جوری هست که اگر مردم ببینند گواهی بدهند که  ریش دارم. ‏

از کارم راضیم. خوبیش اینه که دارم کاری که دوست دارم رو میکنم بدون اینکه پولش برام اهمیتی داشته باشه، چون دارم از یه کار دیگه پول در میارم و حالا برای معلمی چقدر پول بهم بدن اصلا برام مهم نیست. نه که اصلا اصلا برام مهم نباشه، اما چندان اهمیتی نداره. اینه که با انرژی تمام میرم سر کار و به نظر میاد که محبوب شدم. یعنی آدمها حرف میزنن راجع بهم و کلاسهای عمومی فعالیتهای جانبی که دارم حسابی شلوغ میشه. این رو دوست دارم، نقطه ضعف تمام عمرم این بوده که محبوب تمام قلوب باشم. ‏2-3 ماه آینده اه های پر استرسی هستند. بین موندن اینجا، برگشتن به عقب و جلو رفتن ممکنه مجبور با مخیر باشیم و انگار که اجبار سخت ترین تجربه دنیاست. خیلی خوشبین نیستم اما فکر میکنم که اتفاق بدی هم نمیفته. ‏

عُجب

اول بذارید بهتون توضیح بدم که عُجب چیه: عجب به ضم اول، یعنی یه چیزی مثل غرور، اما نوع غروری که مثلا از کار خیر به شما دست میده. اول بار مسیح بود که آدمها رو یاد این انداخت و ازش به عنوان گناه بزرگ نام برد و بعد هم خب البته اسلام روش اسکی کرد. حالا مثلا نمونه اش چیه؟ مثلا من برای چندین سال نهایتا 3 دقیقه شنا میکردم و بقیه وقتی که رو که در مجموعه ورزشی میگذروندم به خوابیدن و سونا  و جکوزی میگذشتت و حالا در این خارجی که هستیم فهمیدم که این قشنگ تعریف شده و اصلا نیازی نیست که مایو داشته باشی؛ میای یه لنگ به خودت میبندی و از این سونا به اون سونا و از این تخت به اون تخت غلت میزنی. بعد مثلا یک هفته است که کاملا تصادقی متوجه شدم که متونم نیم ساعت بدون وقفه شنا کنم و دارم میکنم. بعد توی اون فاصله ای که دارم استراحت میکنم به آدمهایی که مثل خود قدیمم هستن از بالا به پایین نگاه میکنم و برای کون گشادی شون قضاوتشون میکنم. ‏

بعد امروز صبح سوار مینی بوس شدم که برم به کلاس برسم؛ بعد از من 5 تا پسر جوون سوار شدن که بهشون می اومد کارگرهای شب کاری باشن که یا خارجی هستن یا حداقلش این بود که مال این شهر نبودن، اسکناس پنجاهی داد یکیشون به راننده و باید مثلا 37.5 پس میگرفت. من دقیقا بالای سر رانده ایستاده بودم، اول درست حساب کرد، اما بعد یک اسکناس پنجی رو برداشت و 32.5 داد به پسری که پول رو داده بود. پسره هم چیزی نگفت و با دوستاش نشست. و من مشغول شدم به قضاوت کردن راننده که ببین جقدر راحت از سادگی اینها سواستفاده کرد و اصلا به روی خودش نیاورد و اینها. چند دقیقه که گذشت، نزدیک آخر خط که مینی بوس خلوت شد راننده رو کرد به عقب و گفت میشه پولی که بهت دادم رو بشمری؟ فکر کنم کم بهت پس دادم. این وسط شاید 10 نفر دیگه سوار و پیاده شده بودن و من واقعا انتظار نداشتم که یادش باشه، پسر خواست بشمره که من پریدم وسط ماجرا و گفتم که به نظر منم کم پس دادید. برای چیزی حدود 5 دقیقه داشتم راننده رو برای خطای سهوی که انجام داده بود و حتی بهش شک هم کرده بود قضاوت  میکردم و خب چرا؟ آیا در اون انتهای روانم اگر من جای راننده باشم و مسافر نابلد سوار کنم دلم میخواد ازش سواسفاده کنم؟ چی توی ذهنم گذشت که فکر کردم راننده ممکنه برای 5 لیر خودش رو دزد کنه؟ نمیفهمم. روانم انقدر گوشه و کنار خاک گرفته داره و این تراپیستم انقدر با طمانینه داره کار میکنه که مطمئن نیستم حل این مسائل به این زندگی وصال بده. ‏

تازه با همه این مشکلات باید فردا به تراپیستم بگم که دیگه دلم نمیخواد باهاش ادامه بدم. و این خودش سخت ترین کار دنیاست. در واقع میشه اولین باری که میخوام مثل آدمیزاد با یکی بهم بزنم. قدیمی های صفحه منو ببخشن. ‏

شناگر ماهر

الان تقریبا دو هفته است که هر روز میرم استخر و تقریبا بیش از 10 روزه که خودم رو مقید کردم به حداقل نیم ساعت شنا کردن. عجیبه که موفق هم بودم. تعجبم از این بود که چچطور هیچوقت در زندگیم این کار رو نکرده بودم؟ یعنی ما از بچگی استخر میرفتیم و در 7 سالگی هم کلاس شنا رفتم و اینها اما بعدش دیگه استخر محدود شد به آب بازی و حرکات نمایشی. هیچوقت به عنوان ورزش به شنا نگاه نکردم. چه اینکه به خاطر آسم لعنتی خیلی هم توانایی نداشتم. اما مساله این بود که خود رو محدود کرده بودم به شنای سرعتی و اون هم کرال سینه ک/ه نفس و استقامت بسیاری لازم داشت که از توانایی من بیرون بود. امسال اما شروع کردم با آرامش و طمانینه قورباغه شنا میکنم و میتونم بیش از نیم ساعت بدون توقف شنا کنم. و عجب حال عجیبی داره اینکه انقدر فکرت رو محدود میکنی به نظارت بر حرکات شنا و به مغزت اجازه ندی حتی توانایی شمارش تعداد طولعایی که رفتی رو یادش بمونه. یعنی کلی از مشکلاتی که من داشتم در طول زندگی از همین کار کردن زیادی و بیخد مغزم ناشی شده بود، اینکه راجع به چیزهایی که هیچ ربط و دخلی به من نداشته فکر کردم، روابط مردم و سیاست و تاریخ رو تحلیل کردم و فسفر بیخودی سوزوندم و تهش شده چی؟ اینکه راجع به کلی از این مسائل یه سری اطلاعاتی دارم که مصرف چندانی نداره، به خصوص وقتی که گوگل همون اطلاعات رو با زبان بهتری هم در اختیارت میذاره. یعنی تنها استفاده این اطلاعات آدمهای کون گشادی هستن که حتی حوصله گوگل کردن هم ندارن. ‏

یک مساله دیگه که متوجه شدم این بود که به استخر خالی علاقمندم و وقتی آدمهای دیگه توی استخر باشن در حال شنا تمام مدت دارمخودم رو مقایسه میکنم باهاشون و تمرکزم رو از دست میدم و حرکاتم ظرافت خدشون رو از دست میدن و زودتر خسته میشم. ‏خلاصه که انگار طبق معمول سلیقه ما با وضع جیبمون هیچ نسبتی نداشته تا حالا اما یواش یواش انگار شرایط جیب داره فرق میکنه. امیدوارم سلیقه ام ثابت بمونه تا بالاخره ما کارمندهای کارمندزاده هم  4 صباح  بتونیم به سلایق مون دست پیدا کنیم. ‏