وطن

دوستم گفت که اینستاگرام یک اینفلوئنسری رو دیده که پستهاش اکثرا از وسط خیابونهای تهرانه و یهو دلش برای ایران تنگ شده. حالا این دوست من مدت زیادی هم در تهران زندگی نکرده و خیلی زد هم اومده بیرون؛ اما خودش توضیح داد که مساله اصلا مکان و آدمها نیست و دلش برای فضایی که توش همه به زبانی که میشناسه حرف بزنن تنگ شده. این اون چیزیه که من مدتهاست که درکش نمیکنم. ‏

برای من از بار اولی که از ایران خارج شدم برای سفر این حس خیلی پررنگ بود که احساس غربت نکردم؛ انگار جهان وطنی رو به ایرانی بودن ترجیح میدادم همیشه. انگار آشناتر بودم به فضای بیرون از ایران، به آدمهای بیرون از ایران احساس نزدیکی بیشتری داشتم. مثلا؟ اینکه اونها هم سینه مرغ رو گوشت سفید حساب میکردن و رون مرغ رو همونطوری که من دوست داشتم فقط در سوخاری تحمل میکردن. حالا این ادهای من از کجا اومده بود؟ خب قاعدتا از همه کتابهایی که از زمان باسواد شدن خونده بودم و اون ایده آل سازی از خارج. خب البته پر بیراه هم نبوده احساسم، بالاخره سالهاست که مردم ایران دارن از ایران خارج میشن و اغلب هم علاقه ای به بازگشت ندارن، یعنی تصور من اشتباه نبوده، بقیه هم بیرون از ایران رو ترجیح میدن که انقدر تقلا برای مهاجرت و تلاش برای برنشتن بین ما هست؛ اما خب خیلی ها در کلام مدعی میشوند که اگر جمهوری اسلامی نباشه دلیلی برای بیرون موندن ندارن؛ من اما با مهاجران زمان پهلوی و قاجار هم نظر هستم؛ از ایران مهاجرت کردم و به ایران باز نمیگردم؛ از جمهوری اسلامی مهاجرت نکردم. ‏

دلیل این احساس غربت در وطن چی بوده؟ دلیل لذت از حضور در خارج از ایران چیه؟ یک بخشش، مربوط به زبان میشه اتفاقا؛ اینجا آدمها به زبانی حرف میزنن که من خیلی خوب ازش سر درنمیارم؛ اندازه کار خودم میفهممش ولی کسی با من درد دل نمیکنه، متوجه غر زدنهای آأمها نمیشم و این باعث نمیشه که حال و احساسم با حرفهای آدمها دستخوش تغییرات بشه. در مقابلش یادمه آخرین باری که اومدم ایران و راننده از فرودگاه تا شهر برام غر زد، از گرونی، آلودگی و همه چیزهایی که برای من هم شناخته شده است؛ اما خب درست هم نمیدونستم که بهش بگم حرف نزنه؛ راننده جماعت تمام روزش توی ماشین تنها میگذره و خب باید بهش حق داد اگر یک کمی هم غر بزنه برای مامسافران. یا یه دفعه قبلش که از آبادان داشتم برمیگشتم، و موبایلم رو که روشن کرد پر بود از پیام و میسد کال که بیا تا هستی ما رو هم ببین و اعصابم بهم بود که وقت از کجا بیارم؛ بعد یهو راننده هه شروع کرد از باباش حرف زدن و چند قطره ای هم اشک ریخت و من اینطوری بودم که داداش اومدیم روضه علی اکبر مگه؟

حالا البته همه این حرفها رو گفتم اما خب یه نگاه فرویدی به داستان هم اینه که همه این دلایل رو ردیف کردم که شاید یه چیزی رو دلیل اصلیه رو پنهان کنم. یا شاید کلا دارم عشقم به ایران و ایرانی جماعت رو اینطوری پنهان میکنم و افتادم به مکانیزم جبران. می بینی چقدر پیچیده است انسان؟

ز چشمم لَعْلِ رُمّانی چو می‌خندند، می‌بارند

ز رویم رازِ پنهانی چو می‌بینند، می‌خوانند

به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق

یکی دو هفته است که درگیر کتاب تعبیر رویای فروید هستم. یک کلاس تخصصی میرم و همزمان دارم کتاب رو وحواشیش رو میخونم و میچرخم و خوابهای عجیبی هم میبینم. پریشبها خواب دیدم که با زنم و یک زن ناشناس دیگه رفتیم یه جسدی رو دزدیدیم از پزشکی قانونی که علت مرگش رو بتونیم کشف کنیم و بعد یک گروه دیگه هم اومدن بهمون کمک کنن و واقعا هم کمک کردن؛ اما نگرانی من این بود که افتخار کشف علت واقعی مرگ به اسم دانشگاه اونها که دانشگاه علوم پزشکی ایران بود تموم میشد و این من رو ناراحت کرده بود توی خواب. شبهای بعد از اون خوابهام انقدر شبیه واقعیته که هیچ خاطره ی دقیقی اشون برامون نمیمونه. عجیب هم هست. اما خب هست. ‏

حال خودم هم عجیبه. این مقدمات تغییر بزرگی که در پیش رو دارم کمی ترسناکه؛ از طرفی هیجان خیلی زیادی هم دارم و تلاش میکنم که هیجان رو کنترل کنم؛ که هیجان آینده باعث ول کردن حال نشه و بتونم این چندتا هندونه ای که در دست دارم رو به سلامت به مقصد برسونم. از طرفی یه سری هم مراجع و کوچی دارم که دوستشون دارم و این رابطه ای که تازگی داره شکل میگیره و این موقعیت جدید حالم رو خیلی دیگرگون کرده. خیلی عجیبه که آدم جلوی چشمان حیرت زده ی خودش انقدر تغییر کنه؛ در حالی که احتمالا از بیرون تغییر قابل مشاهده ای وجود نداشته باشه. بالاخره آدم خودش به خودش نزدیکتره. ‏

خواب؛ شمال و اتوبوس‌ها

طبق معمول خوابم در سفر بود. این بار اما مطابق این چند هفته ی اخیر سفر تفریحی به یک مکان بی طرف؛ البته همراه فامیل و اینا. یه جایی بود انگار قدیم باغ فیض ولی بعدش وصل میشد به دریا . حال خارجی هم داشت؛ یعنی انگار من فکر میکردم اونجا هم خارجی هستم.

استادمون میگه نوشتن خواب ارزش تحلیلیش رو از بین میبره راست هم میگه؛ همین الان که دارم خوابم رو مینویسم تداعیهایی دارم که مطمئنم که چند وقت دیگه که همین رو بخونم نخواهم داشت. به هرحال. همینه ک هست. مسیر به سمت دریا یه پیچی داشت؛ دقیقا مثل همین هتلی کهاخیرا توش مونده بودیم و اگر میخواستی برسی به آب باید میرفتی یه دوری میزدی که پیدا کردنش هم راحت نبود. رفت و آمادهای زیادی بود به دریا؛ اتفاقات زیادی هم توی انتخاب اتاقمون توی اقامتگاه داشتیم.

بار آخر داشتم میرفتم به سمتدریا که دوتا دختر هم بودن که میخواستن برن و همون پیچ رو بلد نبودن. قرار شد با من بیان. و رفتیم و رسیدیم به یه جای جدیدی؛ یه جایی که جاده از نزدیکی دریا رد میشد؛ شبیه تصویری که توی ازمیر دیده بودم. مردم جمع شده بودن؛ اول دیدیم که یه اتوبوس توی دریاست؛ اتوبوس سفر بین شهری؛ یه جوری که انگار داره تلاش میکنه از دریا بیاد بیرون. مسافرها هم سوار بودن؛ به نظر نمی اومد که خطری تهدیدششون کنه؛ اما همینطور که پیش رفتیم به سمت جلو اتوبوسها کیپ هم توی آب بودن؛ انگار کن که لاین اتوبوسهای یه ترمینال که همه اتوبوسهای به صورت مورب کنار هم پارک کردن یهو شده باشه یه بخشی از دریا. و به نظر میومد که هرچی که میریم جلو، همچهت با جاده، اتوبوسها قدیمی تر میشن و خالی تر و داغون تر؛ نمیفهمیدم که داغون بودن شون مال قدیمی بودن خود اتبوس ها بود یا شدت تصادفی ک منجر به این اتفاق شده بود.