وطن

خیلی برام عجیب بود که سفرهایی که اومدم ایران که کم هم نبوده و مثلا در یک سال گذشته 4 بار بوده چرا انقدر بهم بد گذشته بود؟ نشسته بودم یه سری دلایلی هم سر هم کرده بودم برای خودم، از فشار و استرس کار و بیماری داییم گرفته تا تنگی وقت و بدی وضع مملکت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه. تا اینکه هفته پیش شوق و ذوق زنم رو دیدم برای سفرش و شروع کردم به تعجب کردن. بعد همزمان داشتم استوری های دوست دیگه ای رو میدیدم که یه سفر یک هفته ای رفته بود ایران و همه اش عشق و حال و اینها و دیدم که نه بابا، داستان من این  مشکلات سه خط بالاتر نیست، مشکل اینجاست که همه اینهایی که برمیگردن  یه خانواده ای دارن که میاد استقبالشون فرودگاه، بعد هم همین جمع خانوادگی و مهمونی و فسنجون و قورمه سبزی و عرق و فلان. این آدمها انگار برمیگردن به یه خونه امنی که توی ایران داشتن و توش جاشون و کارکردشون مشخصه و اصلا دلشون هم تنگ شده براش . بعد من چی؟ هیچ خونه ای منتظرم نیست. هیچ خانواده ای منتظرم نیست. انگار کن که مثلا یک بازمانده ی شهر پمپی بعد از دفن شدن شهر زیر مذاب آتشفشان برگرده به شهرش. به جایی که یک روزی مثلا شهرش بوده و الان حتی زیر 10 متر سنگ و خاک حتی نمیشه  مرزهای شهرش رو حدودی تعیین کنی و اونوقت این بازمانده ی بدبخت چه احساسی خواهد داشت در این مواجهه؟ حال خوبی خواهد داشت؟ اینکه ببینه هیچی باقی نمونده از خاستگاهش، اینکه هیچ خونه ای، هیچ سقفی نیست که زیرش یه جای خواب حتی داشته باشه؟ چه حسی داره؟

آره، شاید یک روز کتابی بنویسم به نام : بازماندگان پمپی

بیان دیدگاه