حسادت 2

اینو یادتونه که راجع به حسادت نوشته بودم؟ البته که یادتون نیست پس برید بخونید و بیاید من همینجا منتظرتون میشینم. ‏

خوندید؟ اگرم نخوندید خلاصه اش این بود که من از حسادت بیشتر از همه رذالت های دیگه ی نوع بشر نفرت دارم.  و این شد که هفته بعد از نوشتن این پست توی جلسه تراپی همین بحث رو پیش کشیدم نا خودآگاه و یهو چشمم باز شد که چی شد که من انقدر آدم متواضع و رها از مال دنیا و شهرت و فلان شدم! دلیل ساده اش این بود که در کودکی با تمام تلاشی که میکردم برای جذب محبت مادرم  که شاید بشه حتی بهش گفت مادر سابقم، که اما همیشه این مسابقه رو به برادر بزرگترم میباختم. یا به بیان دیگه برادرم بدون   تلاش خاصی این مسابقه رومیبرد. بعد در ذهن من چه ساختاری شکل گرفت؟ که این موفقیت شانسی یا خدادادیه و این له له زدنها براش منطقی نیست و رها کن بره رئیس. ‏

بعد اینجا دارم برای خودم و شما این داستان رو در چهار خط توضیح میدم اما در واقعیت چی؟ برهان و نظم زندگی 30 سال گذشته زندگیم رفته زیر سوال و چیزی که در تمام طول عمر بزرگسالی داشتم به عنوان مکارم اخلاق بهش نگاه میکردم تبدیل شده به یک نقص، یعنی ماجرا این نیست که من چون آدم خوبی هستم حسادت نمیکنم، نخیر، حسادت نمیکنی چون حتی عرضه حسادت کردن هم نداری، انقدر توی بچگی زدن توی سرت که یادت رفته اصلا این هم جزو امیال انسانی هست. نگاه من به حسادت شده مثل نگاه  راهبه های صومعه ای در ارتفاعات شمال اسپانیا به مقوله سکس و هویت جنسی. ‏ و این آیا قابل افتخاره؟ نخیر. ‏

بعد آروم آروم متوجه میشی که بقیه این احساسات پاک و انسانی هم از یه نقصان این شکلی شروع شدن، شما بگیر از ایثار و فداکاری تا قهرمانی و همینطور الی آخر و مثلا همین دکتر حسابی معروف! اگر روانش درمان شده بود مرض داشت انقدر شاخه به شاخه بپره  هی مدرک بگیره و هی مقاله بنویسه و کتاب چاپ کنه؟ یه جاش یه دردی بوده که البته خودش هم میگه از مادرش ناشی شده بود، همه این کارها رو کرده بود که بتونه اون مادر رو راضی کنه و آیا موفق شده بود؟ بعید میدونم.‏

میبینی که بنیان جهان بر باد است بابا جان. کلاهت رو سفت بچسب که باد نبردت و به هیچی افتخار نکن.‏

بیان دیدگاه