هیچ چیز مثل دیدن آدمی که از خودش بیخبره اذیتم نمیکنه. آدمی که متوجه تکرار اتفاقات دور و برش نیست و خب وقتی که حتی خود تکرار رو نمیفهمه یا انکار میکنه قاعدتا هیچوقت چشمش به دیدن دلیل اون تکرار هم باز نمیشه. یه ضرب المثلی هست که اگر مدام بوی عرق تن به مشامت میرسه شانس زیادی هست که خودت بو میدی. این آدمها اصلا متوجه این داستان نیستند و فکر میکنن که از شانس بد آنهاست که اینهمه اتفاق بد همیشه برای انها میفته و هیچ دلیل منطقی براش نمیبینن. ‏

حالا البته من هم باید این بار پیش تراپیستم از این صحبت کنم که چرا دیدن این آدمها انقدر به من استرس میده و معذبم میکنه؟ مگه من تضمین دادم که همه آدمهای دور و برم خودشون رو بشناسن؟ البته براش جواب دارم؛ این موضوع وقتی برای من مهم میشه و تبدیل میشه به مایه استرس که اون طرف میاد  از من دلیل وضعیت رو میپرسه و انقدر وضع خرابه که من حتی نمیتونم برا توضیح بدم. یعنی نمیفهم که طرف داره شوخی میکنه و یا واقعا نمیفهمه؟ الان دارم حس میکنم که این رو قبلا نوشتم. ‏

بعله به نظر میاد که همین رو پریروز هم نوشتم! دیگه خودتون ببینید که چقدر این موضوع روی نرو منه. ‏

بیان دیدگاه