گاهی اوقات، تقریبا هر روز چیزی ه ست که غافلگیرم بکنه و اون چیه؟ اینکه میبینم چقدر آدمها نسبت به درونیات خودشون، نسبت به ساده ترین ویژگی های رفتاری خودشون ، خواسته های واقعی شون و گرایش هاشون بی توجه هستن و تمام روز مبهوت هستند که چرا فلان اتفاق برای اونها افتاده و نه برای یکی دیگه یا چرا فلان اتفاق به صورت تکراری فقط برای اونا میفته. بعد قشنگ میتونم زل بزنم توی دوربین که بابا مگه میشه آدم انقدر عمیق در انکار خودش فرو رفته باشه؟ انقدر شدید بتونه وجود خودش و شرایط و نتایجی که از این وجود ناشی میشه رو کاملا نادیده بگیره و فکر کنه که جهان واقعا جای رندوم و کاتوره ای و بی در و پیکیریه؟

بعد کجای کار سخته؟ اینکه طرف دقیقا میاد همین نقطه هه رو بهت نشون میده و ازت نظر میخواد که چرا فلان چیز تکرار میشه یا فلان چیز اتفاق میفته؟ بعد تو در میمونی، انگار که مثلا انیشتین بیاد و ازت دمای جوش آب رو بپرسه. تو باورت نمیشه که این سوال جدی باشه یعنی یا فکر میکنی که سر کارت گذاشتن یا اینکه این یارو حتما انیشتین نیست و تو رو گذاشته سر کار. نمیتونی راحت جواب بدی 100 درجه، در نتیجه میگی که نظر شما چیه جناب آلبرت عزیز؟ و آلبرت عزیز در چشم شما زل میزنه و میگه به نظر من آب در 43 درجه به جوش میاد. میبینید عجب وضع عجیبیه؟

خلاصه که به نظرم مهمترین رسالت انسان امروز اینه که خودش رو بشناسه. اول بدونه خودش کی هست تا بعد بتونه رابطه اش با دنیا رو مشخص کنه، تکلیفش رو بدونه و راهش رو انتخاب کنه وگرنه تا خودش رو نشناسه فقط داره دست و پا میزنه و این دست و پا زدن لزوما باعث نجات آدم از این دریای بی پایان نمیشه. ‏

بیان دیدگاه