چطور شد که اینطور شد؟
داییم مرد. به همین مختصر و مفیدی، البته برای منی که در فاصله 3 هزار کیلومتری نشسته بودم و با زیبایی های تنکه بسفر صفا میکردم، وگرنه اونهایی که دور و برش بودن سختی های روزهای آخر رو دیدن و همراهش درد کشیدن. برای من ماجرا خلاصه شد در خرید بلیط و بستن چمدون و راه افتادن و اومدن. هرچند حضور در این جمع خانوادگی خودش درد کمی نیست و پی دیدار دوباره مادرم رو هم به تن مالیدم اما فکر میکردم مادربزرگم و دایی ای که الالن تبدیل شده به دایی بزرگه شاید نیاز به این حضور دارن. این شد که بلیط گرفتم و راه افتادم اومدم. اشتباه بزرگ رو اونجایی کردم که فکر کردم اگر هتل بگیرم ممکنه اینها ناراحت بشن و گفتم تمام حضور من در اصفهان کمتر از 48 ساعته و بالاخره 48 ساعت رو یک جوری تحمل میکنم اما واقعا سخت بود. زنم میگه یک یوگی یک دفعه حرف میزده که هر وقت فکر کردید که دیگه رسیدی به اوج آرامش و تعادل یک سفر یک هفته ای با خانواده برید تا بفهمید کجای کار هستید.خلاصه که من خیلی سفت فهمیدم که کجای کار هستم!
این تهران برگشتن های 4 روزه اما خودشون مایه ی عذاب و دردسر. دیروز صبح بیدار شده بودم و نمیتونستم که تصمیم بگیرم از خونه برم بیرون. هی نگاه میکردم به ترافیک و گرمای هوا و هی منصرفتر میشدم. آخر دیدم که بهترین کار اینه که برم بشینم پیش آبدارچی محبوبم و باهاش حرف بزنم. غم دنیا رو شست برام. آبدارخونه ی یوسف امن ترین جای جهان شد انگار. برای 6 سال هروقت که کار خسته و عصبی مون میکرد فرار میکردیم به این آبدارخونه، یه چایی میذاشت جلوت و حرف میزد باهات و حالت خوب میشد. رفتم و خوب شدم؛ انقدر خوب که در پایان ساعات کاری هم دلم نمیخواست که بلند بشم و جایی برم. اما بلند شدم و رفتم. توی کافه ای با دوستی قرار داشتم و فکر میکردم که باید بشینم ساعتها جلوش حرف بزنم تا اون هم دهن باز کنه و بگه که مشکل کجاست. بعد قشنگی کار کجاست؟ من میخواستم ازش بپرسم مشکل چیه اما دلمم نمیخواست که دقیق بهم بگه که اون یکی دوستم چی کار کرده. مثل چی؟ مثل اینکه شما گربه تون رو خیلی دوست دارید، ملوس و بامزه است اما یه روز شاهد باشید که داره یه کفتر رو شکار میکنه و میکشه و میخوره بعد اونوقت دیگه نمیتونید با همون حس قبلی نوازشش کنید. دلم نمیخواست بشنوم که س چه کار کرده، دلم میخواست اگر بشه فقط یک کم از فشار روی ب رو کم کنم و بدونه که حواسمون هست و برامون مهمه. حالا البته نمیدونم که چه کار کردم و چه شده اما خب بهترم.
اگر به جای امروز که سه شنبه است این یادداشت رو شنبه نوشته بودم پر بود از فحش و عصبانیت، اما حالا، همین الان که از آخرین گیت فرودگاه امام هم رد شدم و آرامش بر من مستولی شده و هیولای ترافیک تهران دیگه نمیتونه اذیتم کنه و با موفقیت از دستش فرار کردم؛ آرامش دارم و همه چیز رو مثل یک تجربه نگاه میکنم.
این بود. باشد تا ببینیم چه میشود.

بیان دیدگاه