جریان سیال یک ذهن بیمار

ظهر که اومدم خونه بابا بساط میگون رفتن را حاضر کرده بود. لباس رزم را عوض کردم و رفتیم میگون، شکوفه ها تازه باز شده بودند، بهار بود هنوز، به معنای کلمه. لیوانهای مان را که دستمان گرفتیم، آتیشمان که با ذغال های خیس خورده بالاخره گرفت، با تو که حرف میزدم، جوجه کباب ها که آرام آرام میپختند و فقط به نگاه کردن من نیاز داشتند انگار، زندگی یک رنگ دیگری شده بود، ( چرا دارم قطعه ادبی مینویسم این وسط؟)…

فکر کردم بنویسم که : نمیفهمم که جوجه کبابها از داغی آتش میپزند یا از گرمای قلب من که دارم با تو حرف میزنم که کیلومترها آن طرف تری؟ بعد میبینم که کلمات خوبی انتخاب نکرده ام. بعد در تمام مدت که بابا نشسته توی اتاق و من با لیوانم در دست فقط به کبابها نگاه میکنم یاد بچگی هایم میفتم، که ظهر های جمعه چه حرصی میخوردم از دست بابا که با لیوانش در دست چقدر بی استرس دارد به کبابها نگاه میکند و ذوق و شوق مرا نمبیند. میبینم زود پیر شده‌ام هرچند قرار شده که از امسال سنم را ثابت نگه دارم، نگویم 26 ساله هستم، فکر میکنم همین 25 بس است، کفایت میکند. ولی زود مثل بابا شده ام.

بعد همه ی این کارها رو کردیم و برگشتیم تهران. فردا پست هستم، میبینم کتاب جدید ندارم، راه میفتم برم شهر کتاب شهرک، پیاده، با لباس راحت، بی دغدغه، ملت بیچاره به شدت درگیر ترافیک میدون کاج و چهارراه مسجد شدن، بوق میزنن، من ولی حالم خوبه، فکر میکنم که اینهایی که با اعصاب داغون توی ماشینها نشستن میتونن ببینن که چقدر داره به من خوش میگذره، دلم میخواد پز بدم بهشون، چجوری اما؟ فکر میکنم از لب جدول بپرم، یک کم آکروباتیک پله ها رو پایین برم، اما با قد و قواره ی من خیلی مضحک خواهد شد، ترجیح میدم همونجوری معمولی باشم. هرچند دلم خیلی میخواست پز بدم. بعد در همین حین دارم برنامه ی فردا صبحم رو چک میکنم، که املت صبح جمعه رو فردا چجوری درست کنم، بعد فکر میکنم که ..؟

به چی فکر میکنم؟ خودم هم نمیدونم، ولی فکر کنم که یک کم به این فکر میکنم که کاش میشد من هم کتاب بنویسم، سر و ته همین جریان سیال ذهن رو جمع و جور کنم و بکنمش یک کتاب خوب، بعد با خودم میگم که زر زر نکن بچه، تو همین که پستت از یک خط و نیم بلندتر میشه تعداد کامنت هات به صفر میل میکنه بعد میخوای کتاب بنویسی؟ یک ذره واقع بین باش آخه. اینهمه هم که آدمها برایت کامنت میذارن که مزخرف مینویسی و فلان، خب باور کن، باور کن که درای مزخرف مینویسی شاید. بعد من میخوام این متن بی سر و ته رو همینجا تمومش کنم، چون فکر میکنم که » یک پایان مزخرف بهتر از یک مزخرف بی پایانه. » 

×× بدون ویرایش

;|+| نوشته شده در ;جمعه سوم اردیبهشت 1389ساعت;2:1 توسط;فرشاد; |;

14 نظر برای “جریان سیال یک ذهن بیمار

  1. جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 8:26

    خب این جمله ی آخر اگه از خودت باشه، یعنی می شه بت امیدوار بود…همین یکی رُ قاب بگیر اگه کتاب ننوشتی 🙂

  2. جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 9:47

    اتفاقن جزو معدود وبلاگایی هستی که متناسب با اسم وبلاگت می نویسی .حالا نخوره تو ذوقت .. خودشون مگه چه جوری می نویسن که میان به بقیه ایراد می گیرن ..

  3. جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 11:23

    بنظر خودت مزخرف مینویسی؟ اگه آره پس دیگه ننویس یا مزخرف ننویس.. اگه نه پس بازم بنویس…

  4. جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 14:55

    علت به صفر ميل كردن كامنت هات در برخي موارد در كيفيت پست نيست،‌بلكه بعضي پست هات بسيار هم جالب و نظر درآر هستند. علت آن برخورد تو با كامنت گذار ها و كامنت هايشان است.

  5. جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 15:26

    اولسلیقه خواننده هات برات بی اهمیت باشهخواننده هایی که کامنت میذارن معمولا فقط دوست دارن عیب بگیرن .. به شخصه همیشه می خونمت و همیشه هم لذت می برم …. چرت گویی های دیگرون رو به هیچ جات نگیر بقول معروف و اینکه هیچ وقت تعداد کامنتها و حرف ِ این و اون معیار ِ سنجش ِ نوشته هات نیست و خلاصه اینکه بنویس بنویس .. یه روز یه کتاب بنویس و فقط اسمشو به من بگو .. دوست دارم بزرگ شدن ِ بلاگر هایی رو که خوب می نویسن رو ببینم … بزرگ شو قد ِ همه ی نویسنده های دنیا

  6. جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 16:43

    این کامنت فقط واسه اینکه به عنوان یه خاننده خاموش کامنت بدم که احیانا چیزی به صفر میل نکنه!!!!

  7. جمعه 3 اردیبهشت1389 ساعت: 21:15

    من اوایل که میخوندمت سنتو همینی که گفتی حدس میزدم اما بعد از یه مدت نمیدونم روچه حسابی فک کردم حدودا سی ساله باشی.اما یه جورایی نمیتونستم زیر بار برم.اگه نمیفهمیدم دقیقا چن سالته ممکن بود که از فضولی بمیرم.ممنون که جونمو نجات دادی!

  8. شنبه 4 اردیبهشت1389 ساعت: 9:41

    دیدی وقتی کارا و اتفاقایی که دوران بچگی واسمون ارزو بود الان در کمال سادگی انجام میدیم و اصلا برامون مهم نیست چه زد حاله بدیه اخ کاش هنوز بچه بودیم با همون دل خوشکنکای کوچیکپست های طولانیتم میخونیم اینام قشنگه نبینم غصه بخوری

بیان دیدگاه