1- رابطه اي كه تمام شده است ولي پس-لرزه هايش تمام نشده است، مانند خنجري ميماند كه در پهلوي آدم فرو رفته است. ممكن است دردش كمتر بشود، يا گاهي اوقات آدم يادش برود ، ولي يك خنجر هيچ وقت نميتواند عضو بدن شما بشود، بهار كه بشود باران بهاري رويش ميريزد و زنگ ميزند، عفونت ميكند، تابستان عرق شور جايش را ميسوزاند، پاييز كه بشود باد سرد ميخورد بهش و تير ميكشد و زمستان هم كه تكليفش مشخص است، هربار كه برف بازي كنيد يادش ميفتيد.
بهتر است تمام نيرويت را جمع كني، خنجر را بيرون بكشي، يا از خونريزي بميري يا خوب بشوي. من بيرونش كشيدم، و خوب شدم.
2- معشوقه به سامان شد.
;|+| نوشته شده در ;جمعه بیست و دوم آبان 1388ساعت;13:8 توسط;فرشاد; |;