خنجری که دیگر نیست

1- رابطه اي كه تمام شده است ولي پس-لرزه هايش تمام نشده است، مانند خنجري ميماند كه در پهلوي آدم فرو رفته است. ممكن است دردش كمتر بشود، يا گاهي اوقات آدم يادش برود ، ولي يك خنجر هيچ وقت نميتواند عضو بدن شما بشود، بهار كه بشود باران بهاري رويش ميريزد و زنگ ميزند، عفونت ميكند، تابستان عرق شور جايش را ميسوزاند، پاييز كه بشود باد سرد ميخورد بهش و تير ميكشد و زمستان هم كه تكليفش مشخص است، هربار كه برف بازي كنيد يادش ميفتيد.

بهتر است تمام نيرويت را جمع كني، خنجر را بيرون بكشي، يا از خونريزي بميري يا خوب بشوي. من بيرونش كشيدم، و خوب شدم.

 2- معشوقه به سامان شد.

;|+| نوشته شده در ;جمعه بیست و دوم آبان 1388ساعت;13:8 توسط;فرشاد; |;

زيست جانوري

زني جذاب، بدون توجه به سن، وارد اتاق خوابش ميشود، لباسهايش را، همه ي لباسهايش را، در مي آورد ، به بدنش در آينه نگاه ميكند، لباس خواب حريري به تن ميكند و در تخت خواب به شوهرش ميپيوندد و چراغ را خاموش ميكند.

سوال  : نسبت ضربان قلب شوهر را ، به ضربان قلب پسر 15 ساله ي همسايه كه از پنجره شاهد ماجراست تا دو رقم اعشار محاسبه كنيد. ( از اندازه ي پنجره و زاويه ي ديد پسر همسايه صرف نظر كنيد.)

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه بیستم آبان 1388ساعت;15:0 توسط;فرشاد; |;

بهروز بقايي، در آستانه

بهروز بقايي  افتاده است. سكته ي قلبي كرده است و به مغزش آسيب رسيده است و دكترش از مردم خواسته دعا كنند. از ديشب كه شنيده ام حالم گرفته است و به كسي نگفته ام.

10 سال ميگذرد از آن روزهايي كه براي اولين و آخرين بار رفتم روي سن تئاتر، كاري بود كه بقايي كارگردانش بود و ميخواست براي جشنواره آماده شود. من قرار بود كه نقش پسري را بازي كنم كه حرف نميزد، معلوم نبود لال است يا نميخواهد حرف بزند، ولي سنتور ميزد، با سازش حرف ميزد. چند جلسه اي تمرين هم كرديم، ولي روياي مهندس شدن من، تمام ذهن مادرم را گرفته بود و تمرين به پايان نرسيد. التبه خود آن تئاتر هم انگار اجرا نشد هيچ وقت، يا من نفهميدم.

دلم گرفته است. كاش بهروز بقايي برگردد به زندگي. زندگي اي كه به ما ياد داد بيشتر دوستش داشته باشيم.

;|+| نوشته شده در ;سه شنبه نوزدهم آبان 1388ساعت;19:29 توسط;فرشاد; |;

پائيز لعنتي

آن كسي كه ادعا كرده بود كه همه ي داستانهاي جهان تا كنون گفته شده است، بيايد بنشيند تا برايش از داستان زندگيم بگويم. بيست و پنج ساگي آدم كه انقدر پيچيده باشد، سي و پنج سالگيش به كجا ميكشد؟ آيا اصلاً به چهل و پنج ميرسد؟

اين روزها هر كس كه به من ميرسد و من كه به هركس ميرسم، سوالي داريم قديمي، با لحني جديد: » خوبي؟ » . يعني ميدانم كه خوب نيستي، ميدانم كه از درون فرو ريخته اي، ولي آيا هنوز ميتواني ادامه بدهي؟ آخرين باري كه فكر پايان خودخواسته كرده اي چند ساعت پيش بوده است؟ آخرين باري كه آرزويي داشته اي يا از ته دل شاد شده اي چند روز پيش بوده؟ و جواب كه ميشنويم كه  «خوبم «، باور نميكنيم.

اين پائيز لعنتي پس كي تمام ميشود؟ غمگين ترين فصل تمام سالها. 

پ.ن : ولي من خوبم، باوركن.

;|+| نوشته شده در ;دوشنبه هجدهم آبان 1388ساعت;21:42 توسط;فرشاد; |;

بابا تكنولوژي

قبل از اين كه موبايل اختراع بشه، مردم به چه اميدي سر پست افسر نگهباني آن هم روز جمعه دوام مي آوردن؟ فكر كنيد، از جمعه صبح ساعت 7 كه همه ي شما يا توي بغل معشوقتان خواب بوده ايد يا داشته ايد خوابش را ميده ايد بنده رفتم پادگان، همين الان برگشتم. بعد هر چي هم اعتراض ميكنيم ميگيم براي آسايشگاه افسران اينترنت پر سرعت بذارن، زير بار نميرن.

اين روزها كه ميگذرد فكر ميكنم كه اگر اين گودر ، زمان بچگي هاي ما اختراع شده بود، ما ديپلم هم نميگرفتيم، ولي ممكن بود هنرمند يا نويسنده ي خوبي بشويم.

پ.ن : گاهي اوقات ناله كردن آدم را سبك ميكند، حتي شما دوست عزيز.

;|+| نوشته شده در ;شنبه شانزدهم آبان 1388ساعت;16:23 توسط;فرشاد; |;

مامور و معذور

از ديالوگهاي فرشاد كه سرباز شده است:

1- من ( ديروز در حال اعزام براي سركوب شما اعتشاشگران) : حاجي جان، از اين باتومها سبزش نيست؟

2- من ( ديشب در حال بازجويي از شما اغتشاشگران ) : حاجي جان، قربون دستت اين يارو ميگه تا شيشه نوشابه سبز نباشه همكاري نميكنه، قربونت يكيو بفرست سر كوچه يه اسپرايت بگيره كار زمين نمونه.

;|+| نوشته شده در ;چهارشنبه سیزدهم آبان 1388ساعت;17:44 توسط;فرشاد; |;

یک داستان قدیمی: دختر همسایه، شب های تابستون….

 

داستان از این قراره که ما یک همسایه ای داشتیم سالها پیش و این همسایه یک دختری داشت و ادامه ی ماجرا رو که خودتون میدونین. دبیرستانی بودیم که از هم دور شدیم و بعد در سالهای بعد از دانشگاه دوباره همدیگرو پیدا کردیم و دو سه باری همدیگر را دیدیم. بعد باز همدیگر را گم کردیم. و دو سه سال از آخرین دیدار میگذره.

بعدش امروز بنده دارم از سربازی برمیگردم خونه، میبینمش که در یک تاکسی خالی نشسته و منتظر که تاکسی پر بشود، سرش به موبایلی گرم است که من ۲ سال است شماره اش را ندارم، سیر نگاهش میکنم و رد میشوم، هیچ حرکتی هم نمیکنم.

بعد فکر میکنم  که خوب، من هم یکی از همان پسرهای بی معرفت مسخره هستم دیگر، رفتارم عادی است، ولی بعد میبینم که نه، فرق دارد. مامانم تعریف میکند که تا قبل از پنج سالگی، اگر شب یک لیوان شیر داغ نمیخوردم نمیخوابیدم، اما از آن به بعد بوی شیر و کره حالم را بد میکند، تا هفت سالگی موز دوست نداشته ام ( خب نیازی هم نداشته ام!)، و قس علی هذا. با خودم فکر میکنم این هم مثل آن.

به همین سادگی، به همین بی مزگی.

پ.ن: اسفند دود کنید، حتی اگر کسی از وضوح تصویر بی.بی.۳۰ فارسی در خانه تان تعریف کرد.

;|+| نوشته شده در ;یکشنبه دهم آبان 1388ساعت;21:4 توسط;فرشاد; |;