میخوام سالاد درست کنم

اولین حسی که از دفعه اول موتورسواری اومد سراغم احساس رهایی بود. اینکه میشینی روی موتور، به هیچ چیزی صل نیستی، سدت و پات آزاده، تکیه گاه نداری، کمربند هم نداری، بدنت کاملا آزاده. این با حسی که توی صندلی ماشین داری کاملا متفاوته دیگه، پشتت به صندلیه، آرنجته روی کنسول وسط، اون دستت روی فرمون یا تکیه داده شده به جا-آرنجی روی در و کمربند ایمنی دو اتصالی هم به صندلی فیکست کرده. وقتی مقایسه اش میکنی با حس روی موتور که رهایی محضه خیلی اختلاف عجیبیه. امروز صبح که دوباره این رهایی رو تجربه کردم و برای چند لحظه فکر کردم که حتما یه چیزی سر جاش نیست بعدش یهو یاد اولین سکس و اولین احساس اعجیب اون افتادم. اینکه تن لخت آدم میچسبه به یک تن گرم دیگه؛ احساس گرمای تن یه آدم دیگه روی مثلا شکم و رون پای خودت. حالا که دقیق فکر میکنم می بینم که تو تا قبل از اینکه با کسی سکس کنی این حس رو در زندگیت تجربه نمیکنی؛ هرکس دیگه ای رو که در طول زندگیت بغل کردی لباس تنت بوده تا میرسی به سکس و اونجا برای دفعه اول تن لختت وصل میشه به یک تن لخت.

اشکال ما بعضی وقتا اینه که یادمون میره این چیزهای کوچیک رو درک کنیم. متوجه بشیم که چرا از یه تجربه ای لذت میبریم. چرا یک اکتی انقدر خاص و دوست داشتنی میشه، چرا یک احساس چند ثانیه ای از 24 سال پیش هنوز انقدر پررنگ باقی مونده برام، چیزی که میشد به راحتی فراموشش کرد ولی برای خودش شده یک مارکر خوب از زمان. اینطوریه که آدم گذشت زمان رو احساس میکنه و از زندگیش لذت میبره؛ با توجه به احساسات جدید، به تجربه ی جدید. چند وقته که چیز جدیدی احساس نکردم؟ خیلی وقت نیست خوشبختانه. پریروز برای خواب یک نفر یک تفسیری دادم که خیلی خوش گذشت. حس جدیدی بود.

بیان دیدگاه