تمام استاد؛ محمدرضا شجریان

سال 88 وقتی که مشکاتیان مرد کرمانشاه سرباز بودم. اینطوری شد که یه عصرطوری بود و داشتیم آماده میشدیم بریم احتمالا شام تحویل بگیریم و یکی از بچه های خوزستان اومد توی آسایشگاه و گفت برادرم میگه پرویز مشکاتیان فوت کرده. باورم نشد راستش، یعنی مشکاتیان تازه 50 و چند ساله بود و سنی نداشت واقعا؛ رفتم سراغ تلفنهای اون طرف پادگان و زنگ زدم به یکی از دوستام و تایید کرد. بعد دود عود افتاده بود به سرم اما از این حافظه ی لعنتی که یک بیت شعر هم یادش نمیمونه در امان نبودم؛ رفته بود روی مخم، خلاصه پرسیدم اینجا کتابخونه هست؟ گفتن بالای مسجد یه کتابخونه هست و واقعا امیدی نداشتم که غزلیات شمس رو توی کتابخونه ی بالای مسجد پادگان پیدا کنم. رفتم سراغ کتابخونه که نه دری داشت و نه پیکری و دیدم چه کتابهای خوبی هم داره، خیلی از کلاسیک های روسی، خیلی از ایرانی های دهه پنجاه و شصت و کتاب تاریخ اینها و من تقریبا 36 جلد کتاب با خودم برده بودم در چند مرحله و دهنم از وزن کتاب ها سرویس شده بود قشنگ. خلاصه که غزلیات هم بود و گشتم و پیدا کردم و حالم مثل کسی بود که انگار بعد از 24 ساعت تشنگی به آب رسیده باشه؛

در گل بمانده پای دل، دل میرود چه جای دل؟

حالا هم امروز شجریان مرد. این لغت های تعارفی برای مردن رو خیلی راحت نیستم استفاده کنم، پرکشید و فوت کرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد و اینها؛ مرد، به همین صراحت و سختی . انگار که اگر این کلمه سه بعدی بود گوشه هاش زخمی‌مون میکرد. حالا هم نشستم گوشه ی استانبول و به قول سجاد افشاریان » تنها تنهایی میکشم». ‏غمگینم؟ نه خیلی ، هم خیالم از خود استاد راحته که از زندگیش راضی بود و به همه علایقش، از معلمی تا طراحی باغ و باغچه و ابداع ساز و آشپزی و همه چیز رسید. از خودم هم خیالم راحته که همه موقعیتهایی که داشتم برای درکش رو استفاده کردم، در کنسرت دیدمش و از نزدیک. برای من اما این راهکار ذهنم در فرار از اضطراب اینطوری کار میکنه که وقتی احتمال خبر بد بهم میرسه غصه هام رو میخورم و پرونده رو میبندم و میذارم کنار. مثل پارسال که برادرم تلاش کرد آروم آروم بهم بگه که مشکل قلبی داییم در واقع به تومور توی ریه اش بوده و نه یه آریتمی ساده ، یه نگاه به سن و وزن و لایف استایل داییم انداختم توی ذهنم و دیدم شانس برگشتی وجود نداره، تا شیش ماه بعد که خبرش رسید برام فقط یه خبر ناراحت کننده بود یا وقتی بهم گفتن که مادربزرگم کرونا داره و تب هم داره دیگه غصه هام رو خوردم، هیچ امیدی حتی کوچکترین امیدی در هیچ جاییم نبود. برای استاد هم از دفعه اولی که بیمارستان جم بستری شد دیگه مسلم شد که برگشتی در کار نیست و یک هفته ای هم غصه خوردیم و این یک سال اخیر هم که واقعا ناراحتش بودم که چرا نمیره. سال 93 هم عین همین حال رو برای مادربزرگ پدریم داشتم، برای من تمام شده بود اما هنوز نفس میکشید و سختی زندگی رو به دوش میکشید. ‏

می بینی؟ استاد مرده و هر کدوم از ما نشستیم یه گوشه ای و داری تجربه ی خودمون رو مینویسیم ؛ یه خوشیفتگی زیادی داریم ما آدمها و انگار همین هم وصلمون میکنه به زندگی، پیش خودمون میگیم خب اون مرحوم که مرد اما من «… زنده‌ام که روایت کنم.»‏ و روایت میکنیم. ‏

بیان دیدگاه