تشخّص

از اولین چیزهایی که تراپیستم بهش متوجهم کرد نیازم به تشخص بود. اینکه از همون بچگی دوست داشتم که کراوات بزنم، شیرکاکائوم رو در فنجان چینی زیبا بخورم و دکمه های پیرهنم را تا بالا ببندم. بعد رسید به اینکه سر کار کراوات بزنم و کلی جزئیاتی که رعایت میکردم ناخودآگاه. ‏

بعد نتیجه این توجه چی شد؟ اینکه من آگاه شدم به این حس  نیاز به تشخص؟ از پارسال همین موقع ها دیگه شروع کردم به پوشیدن تیشرت در شرکت، دیگه جونم بند کراوات نبود و حداکثر هفته ای یکبار اصلاح میکردم! انگار که یهو آزاد شده باشم، تو خیال کن همون سربازی که بهش خبر پایان جنگ رو ندادن و همچنان داره فداکارانه مواضع دشمن رو رصد میکنه، یهو بهش بگن داداش جنگ تموم شده و میتونی برگردی سر خونه و زندگیت ، خلاصه که زندگی گل و بلبل شد کمی تا قسمتی.‏

یک سال گذشت تا پریروز . این دوره ای که شرکت کردم یک موسسه آموزشی هست که یک کافه هم در طبقه همکفش داره . بعد این کافه هه برای مدرسین دوره تخفیف در نظر گرفته. بعد رئیس اونجا تا همین پریروزخیال میکرد که من هم جزو مدرسین هستم، چرا؟ احتمالا چون اون تشخصی که داشتم باعث میشده یه جور از بالا به پایینی به بقیه نگاه کنم،. البته یک حدس دیگه هم دارم و اون هم مساله ی آرامش باشه. من با زندگیم به یک آرامشی رسیدم که فکر میکنم نتیجه اش در رفتارم مشخصه، یعنی جالبه که برای همین دوره کلی استرس و مریضی کشیدم اما پوسته ی بیرونیم انگار که بگو آیرون من بوده و انگار نه انگار که این آدمی که ساعت11 صبح نشسته با بی خیالی چاییش رو هورت میکشه همونی که تا 4 صبح داشته یکی تو سر خودش میزده و یکی توی سر کتاب و دفتر تا مقاله 1500 کلمه ای رو تموم کنه. ‏

به هر حال که تموم شد! یک مدرک دیگه به مدارک من اضافه شد و یک راه جدید برای پول درآوردن شرافتمندانه، حالا نه پول زیاد اما پولی که لازم نیست براش گردنت رو خم کنی یا به کسی مدیون باشی، خودت زحمت میکشی و با زحمت خودت پول رو از زیر سنگ درمیاری. ‏

این اون حس خوبیه که شاید حتی از تشخص هم بهتر باشه. ‏

بیان دیدگاه