خواستن، نتوانستن

خیلی وقت بود که نمیخواست، برای نخواستنش هزاران دلیل داشت، آنقدر قانع کننده که آدم حتی به فکر هم نمی‌افتاد که شاید… . آن شب هم من باز نشسته بودم در خانه‌اش، روی مبل، چای و شکلات می‌خوردم یا شراب و شکلات، یادم نیست، شاید زیر چشمی تلویزیون هم میدیدم، احتمالا کلیپ های ویوا پولسکا رو که از هر پـارازیتی رد میشدند آن روزها. خودم را ولو کرده بودم روی مبل، توی آشپزخونه مشغول بود، همینطور بی مقدمه چیزی را که دستش بود را کنار گذاشت، اومد به طرفم، نشست روی پاهام و شروع کرد به بوسیدنم، من در حال لذت و شگفتی از چیزی بودم که دارد اتفاق می‌افتد، چشمهایم بسته شد یا بستم، یادم نیست، بعد از 30 ثانیه یا بیشتر بلند شد، با چشمهای بسته ام تصور کردم که شاید میخواهد جایمان را عوض کنیم، به اتاق خواب برویم مثلا، وقفه طولانی شد، چشمهام رو باز کردم، برگشته بود به آشپزخونه، همون چیزی را که دستش بود رو دوباره برداشته بود و مشغول شده بود، شاید خواسته بود خودش را امتحان کند، شاید خواسته بود که یک خاطره را بازسازی کند،یا هزار تا چیز دیگر، اما من فقط فکر کردم که هنوز دوستم دارد، هر چند که ۵ ماه تمام نخواهد.

مرتبط 

;|+| نوشته شده در ;دوشنبه هفتم تیر 1389ساعت;17:59 توسط;فرشاد; |;

10 نظر برای “خواستن، نتوانستن

  1. سه شنبه 8 تیر1389 ساعت: 1:20

    دو گانه ی عاشقانه ی بینظیری بود فرشاد گرامی.همیشه لحظه هایت عاشقانه باشد.پاینده باشی

  2. سه شنبه 8 تیر1389 ساعت: 17:21

    اما درباره اين پست جديدت ، بعد اون نظر براي پست مرتبط بايد بگم . وقتي نمي خواي يعني نمي خواي!هيچ كاريش نميشه كرد ! اين ذات هوسه!آپم با "نقش"!

بیان دیدگاه